برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۸۳۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۲۶ —

  چند فشانی آستین بر من و روزگار من دست رها نمیکند مهر[۱] گرفته دامنم  
  گر بمراد من روی ور نروی تو حاکمی من بخلاف رای تو گر نفسی زنم زنم  
  اینهمه نیش میخورد سعدی و پیش میرود خون برود درین میان گر تو توئی و من منم[۲]  

۴۱۱– ط

  گر تیغ برکشد که محبان همی‌زنم اوّل کسیکه لاف محبت زند منم  
  گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست گو سر قبول کن که بپایش در افکنم  
  امکان دیده بستنم از روی دوست نیست اولیتر آنکه گوش نصیحت بیاکنم  
  آورده‌اند صحبت خوبان که[۳] آتشست بر من بنیم جو که بسوزند خرمنم  
  من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد در قید او که یاد نیاید نشیمنم  
  دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم برگیرم[۴] آستین برود تا بدامنم  
  گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان بینی که زیر جامه خیالیست[۵] یا تنم  
  شرطست احتمال جفاهای دشمنان چوندل نمیدهد که دل از دوست برکنم  
  دردی نبوده را چه تفاوت کند که من بیچاره درد میخورم و نعره میزنم  
  بر تخت جم پدید نیاید شب دراز من دانم این حدیث که در چاه بیژنم  
  گویند سعدیا مکن، از عشق توبه کن مشکل توانم و نتوانم که نشکنم  

۴۱۲– ط

  آندوست که من دارم و آن یار که من دانم شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم  

  1. کبر.
  2. در بعضی از نسخه‌ها بجای دو بیت آخر دو شعر ذیلست:
      می‌شنوم که سعدیا راه مخوف میروی گر نروم نمیشود صبر و قرار ممکنم  
      عاشق جان خویش را بادیه سهمگین بود من بهلاک راضیم لاجرم از خود ایمنم  
  3. چو.
  4. بردارم.
  5. خیالست.