برگه:MarghadeAgha.pdf/۴۶

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

ازگیل او بر می‌خورند و آن دو سه نفر بی‌اعتقادی که او در بین آن‌ها سراغ دارد و از خود او در این مورد بی اعتقادترند، من جمله پسر «حاجی رجب» حتماً چماق کنس او را قطع می‌کنند.

از صبح تاکنون خیالش قوت گرفته بود. وقتی که به آن چماق کنس رسید و آن را به جای خود دید، خوشحال شد.

راجع به هیزم شکن‌ها که اسباب اضطراب او را فراهم کرده بودند، به فکر افتاد.

باخود گفت: « به چه زحمت برای این «بست سری کار می‌کنند! این ملاعجب حکم و نفوذی دارد! »

شئون دینی، در بین تمام چیز‌های عظیم و موحش، در نظرش به عظمت وهولناکی کوه‌های «دیلم» جلوه می‌کرد. از این بزرگ‌تر چیزی در حافظه‌اش وجود نداشت. خود را حقیر و همه‌ی‌ اشیاء را بزرگ می‌دید. «ملا رجب علی» را بزرگ‌تر از همه.

آن همه حرف‌ها که از مردم درباره‌ی او شنیده بود، اورا در این‌اندیشه انداخت که آن چماق کنس را زودتر قطع کند.

متعاقب این خیال اضطرابی شبیه به اشتیاق، دست او

۴۵