بر انگیخته و «ستار» را این ناسزاهای قبل از اثبات گناه خیلی سوزانده بود، به نحوی که جرئت یافته، برای خلاصی خوداز این مغلوبیت باطنی و مبارزه با آن کلمات، مجبور شد حرف بزند. اقرار کرد: «راست میگویند، من این چماق را بریدهام. »
وعیال سوزنساز گفت:« یاالله، نشان بده.» پسر حاجی، نوك آن چوب بریده را چسبید که از او بهگیرد، «ستار» نگذاشت، ولی دست غاصب آن را، رها نکرد.
زنها گفتند: «ای وای! به بین چقدر خدانشناس است. »
عبال سوزنساز که نزدیك بود به گریه بیفتد، چنان دیوانهوار با چشمهای پر از اشکش به مردها و زنها نگاه کرد که خود آقاهم از دیدن او ظاهر آیا از روی حقیقت، روی در هم کشید و افسرده به نظر میآمد. به «ستار» گفت: «ای بیدین، این پاداش آنهمه خوبیهاست که در حق تو کردم؟ . »
این حرف، پسر «حاجی رستم» راجریتر ساخت، ناگهان چوب را که در دست داشت به طرف خود کشید.
از این حرکت «ستار» عصبانی شده بنای کشمکش را