از آن بوی خون میآمد. افتتاح سخن با آن لبها بود، ولی فکر میکرد که چه بگوید. هیجان حاضرین و آن خطابهای او به «ستار» که باعث بر این هیجان شده بود. بی تقصیر بودن «ستار»، که چیزی بر خلاف دیانت در او نمیدید این تردید دوام داشت. كدام یك را قبول کند و طرف قضاوت قراردهد؟
بین نور و ظلمت سرگردان بود. در ورای آن پیشانی پوست نازك و استخوانی، خیالات و افکار متصل به هم دور میزدند. به همهی اینها، آنچشمها و آن سیمای مثل سیمای مجسمه ساکن، شهادت میدادند، حل این مشکل که به دین و ایمان او تعلق میگرفت، چندان آسان نبود. مخصوصا برای «ملارجب علی». اگر قضیهی اول را مورد رعایت قرار میداد، عقیدهی مردم را نسبت به خود راسختر میساخت، ولی مرعی داشتن قضیهی ثانی، فقط یك نفر برنج کار، مثل «ستار» را از چنگ این دسته زن و مرد میرهانید. این برای او چه فایده داشت؟ فکر کرد رعایت مقام پیشوایان دینی بر رعایا، از هر چیز اولیست. پس باصدای روحانی، که فقط در سرمنبر از اوشنیده بودند و محراب را نیز به جنبش درمی۔ آورد، ندا داد:
«وای برشما. ای مردم! کرامتهای آن بزرگوار را