باز کرد و سر جایش خشک شد، دستها را روی شکمش گذاشت و از منظرهٔ جانوری که بهرسو میخرامید کاملاً تعجب کرد که چطور هیچکس بفکرش نرسیده آنرا بیرون بیندازد. ازین روز ببعد صبح و عصر پیرزن فراموش نمیکرد که از لای در نگاهی باو بکند. ابتدا برای اینکه گره گوار را از پناهگاه خود بیرون بیاورد دوستانه میگفت: «این سندهگز پیررو بسه» و یا «خرچسونه جون بیا اینجا» در مقابل چنین اظهار ملاطفتی گره گوار خاموش بود و سر جایش بیحرکت میماند انگار که کسی بسراغ او نیامده است. گره گوار معتقد بود عوض اینکه بگذارند این زن جیره خوار تفریح کند و مخل آسایشش بشود بهتر بود باو دستور میدادند تا هر روز اطاقش را بروبد. یکروز صبح که باران پیشقدم بهار بشدت به شیشهٔ پنجره میخورد گره گوار بحدی از شیرینزبانیهای زن پیر خشمناک شد که بطرف او چرخید آنهم با وضع سنگین و مشکوک مثل اینکه میخواست باو حمله بکند ولیکن
برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۰۵
این برگ همسنجی شدهاست.
مسخ
۱۰۵