برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۲۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

او پی بردند، همه با تأثر ساکتی باو نگاه میکردند. مادر در صندلی راحتی پاها را دراز کرده و چشمهایش از خستگی تقریباً بهم رفته بود. پدر و خواهر پهلوی یکدیگر نشسته بودند و خواهر دست بگردن پدر انداخته بود. گره گوار فکر کرد: «حالا بی‌شک مانع نمیشوند که برگردم.» و مشغول کار شد نمیتوانست از خستگی جلو نفس زدن خودش را بگیرد و ناگزیر بود که فاصله بفاصله خستگی در بکند. بعلاوه کسی باعث نمیشد که عجله بکند، زیرا برایش آزادی کامل قائل شده بودند. وقتیکه پیچ خورد فوراً شروع بحرکت عقب‌نشینی کرد و مستقیماً بجلو رفت. از مسافتی که هنوز او را از اطاقش جدا میکرد تعجب کرد و نمیتوانست بفهمد با وضعی که داشت لحظه‌ای پیش بی‌آنکه ملتفت شده باشد چنین مسافتی را پیموده است. خانواده‌اش بوسیلهٔ هیچگونه فریاد و یا اظهار تعجبی مزاحم او نگردید ولی او حتی متوجه این هم نشد، زیرا تمام حواسش

۱۲۴