برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۲۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

را عقب زد و گفت: «چه جور هم که مرده!» خانم سامسا حرکتی کرد مثل اینکه میخواست جلو جاروی او را بگیرد اما حرکتش را به اتمام نرسانید. آقای سامسا گفت: «خوب میتوانیم شکر خدا را بکنیم.» علامت صلیب کشید و هر سه زن از او تقلید کردند. گرت که چشمش را از مرده برنمیداشت گفت: «به‌بینید چه لاغر است. آخر خیلی وقت بود که هیچ چیز نمیخورد، غذا همانطور که به اطاقش میرفت بیرون میآمد.» در حقیقت جسد گره گوار از نا رفته و خشکیده بود. حالا بخوبی دیده میشد که پاهایش قابلیت حمل جثهٔ او را نداشتند و تماشای آن خوش‌آیند نبود. خانم سامسا با لبخند اندوهناکی گفت: «گرت، یک دقیقه بیا پیش ما». گرت چند بار سرش را برگردانید تا مرده را به‌بیند و دنبال پدر و مادرش به اطاق خواب آنها رفت. زن سرپائی در را بست و دو لت پنجره را باز کرد. با وجود اینکه صبح زود بود هوای تازه گرمی مخصوصی

۱۲۹