او نیامد. از دیدن خاکروبه در گوشهای رو ترش کرد. پوست میوه روی پلههای مجسمه افتاده بود، سر راهش با ته عصا آنها را پائین انداخت. در خانه را زد و همان دم با دستی که در دستکش سیاه بود کلاه رسمی خود را از سر برداشت. در باز شد و در حدود پنجاه پسر بچه دو رج بطول دهلیز ایستادند و در موقع ورود او سر خود را خم کردند.
کرجیبان از پلکان پائین آمد، مرد سیاهپوش را سلام کرد و به اشکوب اول راهنمائیش نمود. از غلام گردش درخشان و زیبائی که حیاط را دور میزد گذشتند، در حالیکه بچهها دور هم گرد آمده و برای احترام فاصله گرفته بودند، هر دو آنها به اطاق فراخ تازه سازی وارد شدند که پشت خانه واقع شده بود، و از پنجرهٔ آن هیچ خانهٔ مسکونی دیده نمیشد، مگر یک دیوار خشن خاکستری که مایل به سیاهی بود. تابوت کشان مشغول تهیه و روشن کردن شمعهای بلندی بالای سر تابوت بودند، ولیکن شمعها روشنی