بازوهای ما از هم باز شد، اکنون خیلی فشرده بهم راه میرفتیم. ما در راهرو اصلی که در طرف راست و چپ آن تابوت چیده شده بود قدم میزدیم، این مقبره بسیار بزرگ بود، لااقل از جهت درازی، دامنهاش بسیار کشیده میشد. هوا تاریک بود، ولی نه کاملاً، در جائی که ما بودیم و تا شعاع کمی در اطراف ما یک جور شفق پرتو افکنده بود. ناگاه دختر گفت: «بیا، من تابوتم را به تو نشان بدهم.» این حرف باعث تعجب من شد، گفتم: «تو که مرده نیستی؟» پاسخ داد: «نه، ولی حقیقتش را بتو اعتراف میکنم، من هنوز نمیدانم تا چه اندازه مرده هستم، برای همین است که از آمدن تو به اینجا اینقدر خرسندم. در مدت کوتاهی همه چیز دستگیرت خواهد شد. شاید هم اکنون نیز قضایا را روشنتر از من میبینی. بهرحال، من یک تابوت دارم.» ما راه میانبر را در پیش گرفتیم و همیشه از میان دو ردیف تابوت حرکت میکردیم. وضع کلی این
برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۱۶۱
این برگ همسنجی شدهاست.
مهمان مردگان
۱۶۱