وضع او را عادی تلقی میکردند دیگر لازم نبود بخود زحمت بدهد! میتوانست قدری عجله کند و ترن ساعت ۸ را در ایستگاه بگیرد. بدنهٔ دولابچه لیز بود. گره گوار چند بار لغزید، معهذا با کوشش فراوان موفق شد که سر پا بایستد. هیچ به درد سوزانی که در شکمش حس میکرد توجهی نمینمود و خودش را روی پشتی صندلی مجاور انداخت و نگهداشت و با پاهایش به حاشیهٔ آن چسبید، همینکه بخودش مسلط شد سکوت کرد تا حرفهای معاون را بشنود.
این مرد از پدر و مادرش میپرسید: «آیا شما یک کلمه از حرفهایش را فهمیدید؟ امیدوارم که ما را ریشخند نکرده باشد!» مادرش که اشک میریخت میگفت: «خدایا، خدایا، شاید ناخوش سخت است و ما وقت خودمان را به اذیت کردنش میگذرانیم.» بعد صدا زد: «گرت! گرت» دختر جوان از پشت جدار چوبی دیگر جواب داد: «بله مادر جان!» زیرا اطاقش بوسیلهٔ اطاق گره گوار از آنجا مجزا میشد. مادر