مرگ بود بیدار شد. بر فرض هم که مزاحم او نمیشدند، بیشک دیرتر ازین بیدار نمیشد زیرا بحد کافی استراحت کرده بود. معهذا بنظرش آمد که خواب او از صدای پاهای خفی و صدای محتاط کلید در قفل در دالان مغشوش شده بود. انعکاس روشنائی تراموای برقی روی سقف و بالای اثاثه، لکههای رنگپریدهای اینجا آنجا میگذاشت ولی آن پائین که منطقهٔ گره گوار بود تاریکی شب فرمانروائی داشت. برای اینکه از جریان وقایع باخبر بشود آهسته بسوی در رفت و با نیش خود که بالاخره بفایده آن داشت پی میبرد، کورکورانه اطراف خود را لمس میکرد. طرف چپش تأثیر یک زخم طویل و مهیج را داشت و یک رج از پاهایش میلنگیدند. یکی از آنها در طی وقایع صبح بطرز شدیدی صدمه دیده بود ـ معجز بود که فقط این یک پا اینطور شده بود، آن پا مثل یک عضو مرده دنبالش میآمد و بزمین کشیده میشد.
وقتیکه جلو در رسید فهمید که چه چیز او را