بیهوده بود، صبح وقتیکه درها بسته بود همهٔ اهل خانه میخواستند باطاقش هجوم بیاورند و حالا که درها باز بود کسی نمی آمد او را ببیند، حتی کلیدها را از پشت بدر گذاشته بودند!
خیلی از شب گذشته بود که روشنائی در اطاق ناهارخوری خاموش شد و گره گوار به آسانی دریافت که پدر و مادر و خواهرش تا آنوقت بیدار مانده بودند، صدای پای هر سه آنها را شنید که پاورچین پاورچین راه میرفتند. طبیعةً تا صبح کسی بسراغ او نیامد، او مدت کافی برای تفکر راجع به سازمان زندگی نوین در تحت اختیار داشت. اما این اطاق بزرگ که ناگزیر بود در آنجا دمرو روی زمین بماند بی آنکه علتش را بداند او را میترسانید، زیرا پنجسال میگذشت که در آنجا مسکن داشت و بوسیلهٔ عکسالعمل عصبانی و بیاختیار با وجودی که کمی شرمنده شد به تعجیل زیر نیمتخت رفت. هر چند پشتش را پائین میگرفت
و نمیتوانست سرش را بلند بکند ولی فوراً آنجا را