در آن هنگام، زمان و مکان و روح وجود نداشت. همهٔ هستیها، بتمامه، در احدیّت ذاتی وجود مطلق، محو و مستهلک بود. شاعر عارفی، این عالم را، در رباعی شگرفی چنین تصویر میکند:–
«زان پیش که از دو کون آثار نبود، | بر لوح وجود نقش اغیار نبود، | |||||
معشوقه و عشق و ما بهم میبودیم | در گوشهٔ خلوتی که دیّار نبود.» |
یعنی؛ «در موقعی که صور حادثات عالم کون و فساد، بر لوح وجود، نقشی نبسته و هنوز از دو جهان اثری نبود، معشوق (یعنی وجود مطلق) و عشق باو و ما آدمیان، با هم، در گوشهٔ خلوت چنانی نهان بودیم که در آنجا، حتّی نگهبان دیری (یعنی هیچ آدمیزاد و حتّی آفریدهٔ متحسّسی) هم وجود نداشت» و این هم همان جهانی است که نزد صوفیّه، عالم (کمون مطلق) یا (سرّ مطلق) نامیده میشود.
امّا، مادام که وجود مطلق، مبدأ و معاد همه گونه هستیهاست و از این جهة همه چیز را در احدیّت ذاتی خویش در بر گرفته و بدین لحاظ، کمال مطلق است؛ پس، در عین حال، جمال مطلق هم هست؛ چنانکه خبیر مطلق نیز میباشد.
جمال مطلق، نمیتواند نهان بماند و نباید هم پنهان باشد، زیرا شأن او هویدا ساختن خود و پیدا نمودن خویش است و بقول مولانا جامی:
«پریرخ تاب مستوری ندارد؛ | چو در بندی ز روزن سر برارد». |
ولیکن؛ جمال مستلزم عشق است. ممکن نیست که بیاو (یعنی بدون عشق) باشد؛ و گرنه، بیهوده و عبث خواهد بود و چون در هستی ازلی، چیزی جز وجود مطلق قابل تصوّر نمیباشد؛ پس، قدرت ازلی، لابدّ باید هم حسن و هم عشق را در ذات خویش پیدا نماید؛ لاجرم، بنظر صوفیّه، در عالم (کمون و اطلاق) وجود مطلق، عاشق و معشوق خویشتن بوده است. مولانا جامی، در مقدمهٔ اثر معروف خود (یوسف و زلیخا) این اعتقاد صوفیانه را با طرزی بسیار زیبا و شاعرانه بیان کرده ومیگوید: «نوای دلبری با خویش میساخت، قمار عاشقی با خویش میباخت» تا آخر...