برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۰۶

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۰۲–

از من سر زده بود و میگفتم ای نفس به عجب و کبر فرو شدی و ندانستی که خودبینی پروردگار را بخشم آورد و دل را قساوت افزاید و مردم را بآتش دوزخ برد پس از آنکه مرا بزدند پسر دا به باز گرداندند و در هر سه روز قرصه جوین و جرعه آب بمن میدادند و در هر ماه و دو ماه همان کشیش بدیر میآمد ولی دخترش تماثیل بزرگ شده بود زیرا که در آن زمان که من او را بدیدم نه ساله بود و مرادر زندان پانزده سال بگذشت و تمامت سال عمر تماثیل بیست و چهار سال بود و لکن در بلاد روم و در بلاد اسلام چنان خوب روئی ندیده بودم و پدرش از ملک افریدون بر آن دختر بیم داشت که مبادا ملک دختر را ازو بگیرد و دختر خویش را به مسیح بخشیده بود و جامه مردان پوشیده با پدر خود سوار کشتی و پدر او اموال خود را در آن دیر گذاشته بود زیرا که هر کس ذخیره گرانمایه داشت در آن دیر میگذاشت و من بچشم خود در آن دیر بسی تحفهای قیمتی دیدم که در شمار نیاید و شما بر آن زر و سیم و گوهر و سایر ذخیره ها سزاوارتر از این کفار هستید شما آن مالها ازین دیر بگیرید و صرف غازیان مسلمانان کنید چون این بازرگانان بقسطنطنیه رفته کالای خود فروخته بودند و آن نقش که بر دیوار بوده است از کرامتی که خداوند مرا بآن گرامی داشته با بازرگانان سخن گفته بود و ایشان را بر حالت من آگاه کرده بود پس بازرگانان به دیر آمدند و راهب را پس از آزردن بسیار بکشتند و مرا برداشته فرار کردند و فردا شب تماثیل چنانچه عادت اوست به دیر اندر آید و پدرش نیز از ترسی که باو دارد از پی او روان گشته بدو ملحق شود اگر شما بخواهید که اینها را مشاهده کنید مرا با خود برداشته بسوی دیر روید که من اموال دقیانوس و سایر زر و سیم و گوهر که در آنجاست بشما بنمایم و من در نزد دقیانوس کنیز کی صاحب آواز دیدم ای خوشا آن آواز اگر بآن تلاوت کند و اگر شما بخواهید بدیر اندر شده پنهان شوید تا اینکه دقیانوس با دخترش بیایند شما دختر را بگیرید که او از برای ملک زمان ملک شرکان یا ضوء المکان زیبنده است چون ایشان سخنان او را شنیدند فرحناک شدند مگر وزیر دندان که سخنان او بعقل وزیر راست نیامد ولی از بهر خاطر ملک گوش میداد و از سخنان آن پلیدک حیران بود و آثار نپذیرفتن سخنان او از جبین وزیر آشکار میشد پس عجوزک پلید گفت که مرا بیم از آنست که کشیش بسوی دیر بیاید و سپاه را درین مرغزار دیده جسارت نکند که بدیر اندر شود پس ملک شرکان لشکریان را فرمان رحیل داد که بقسطنطنیه روان شوند و ضوء المکان گفت من همی خواهم که با صدتن سوار دلیر چارپایان بسیار برداشته برین کوه بالا رویم و مالی را که در دیر هست بچار پایان بار کرده بیاوریم پس در حال حاجب شوهر نزهت الزمان را بخواست و سرهنگان ترک و دیلم را حاضر آورد و گفت چون بامداد شود بسوی قسطنطنیه روان شوید و ای حاجب تو در رأی و تدبیر بجای من باش و رستم در جنگ نایب برادرم باشد و هیچکس را آگاه نکنید که ما با شما نیستیم که پس از سه روز بشما ملحق شویم پس از آن یکصد سوار شجاع دلیر بر گزیدند شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان با صد سوار چار پایان و صندوقها از برای باربستن اموال برداشتند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نود و ششم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان صد سوار برداشته بسوی دیری که آن پلیدک نشان داده بود برفتند و چار پایان و صندوقها از برای ذخایر دیر برداشتند چون بامداد شد حاجب در میان لشکر ندای رحیل داد لشگر بکو چیدند و ایشان را گمان این بود که شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان بمیان لشکر اندرند سپاه را کار بدینگونه بود و اما شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان آنروز را بدانجا بماندند و آن نصاری که یاران ذات الدواهی و بهیئت بازرگانان بودند بی خبر از مسلمانان برفتند پس چون ظلمت شب جهان را فرا گرفت ذات الدواهی با ضوء المکان گفت برخیزید و با من بسوی دیر آیید و سپاهی قلیل با خود بردارید ایشان سخن عجوز بپذیرفتند آن پلیدک از غایت نشاط و انبساط قوت بگرفت و ضوء المکان میگفت منزه است پروردگاری که این زاهد را خوشحال کرد و قوتش بداد ما او را بدینسان ندیده بودیم و آن پلیدک پیش از وقت بملک قسطنطنیه کتابی با مرغ فرستاده او را از ماجرا آگاه کرده بود که ده هزار سوار دلیر از شجاعان روم بفرست که در دامنه کوه پنهان شوند تا من پادشاه مسلمانان را با برادر و وزیر ایشان بیاورم و نوشته بود که راهب دیر را باید بکشم که حیات من بی کشتن او صورت نبندد و بدانکه اگر حیله تمام شود دیگر یک تن از مسلمانان ببلاد اسلام زنده باز نگردد چون کتاب به افریدون ملک قسطنطنیه رسید در ساعت سپاه بخواست و فرمود که بزودی در دیر حاضر شوند کار کفار بدینسان شد و اما ملک شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان چون بدیر آمدند راهب ایشان را بدید پیش آمد که از حال ایشان باخبر شود زاهد گفت این پلید را بکشید او را کشتند پس از آن عجوزک پلید ایشان را بجائی برد که نذورات و صدقات بدانجا بود و از تحف و ذخایر بیش از آنچه با ایشان گفته بود بدر آورد و ایشان مال را جمع آورده بصندوقها نهادند و به چارپایان بار بستند و اما تماثیل و پدرش دقیانوس از ترس مسلمانان حاضر نگشتند ضوء المکان به انتظار تماثیل دختر دقیانوس سه روز در آنجا قیام کرد شرکان گفت ای برادر مرا خاطر بلشکر اسلام مشغول است و نمیدانم که حال ایشان چگونه شد ضوء المکان گفت ما که این خواسته بی شمر بدست آوردیم و تماثیل و پدرش نیز پس از شنیدن ماجرای سپاه روم نپندارم که بدیر بیایند بهتر آنست که بهمین قدر که خدا بما رسانیده است قناعت کنیم و برویم شاید پروردگار ما را یاری کند و قامه قسطنطنیه را بگشائیم آنگاه از کوه فرود آمدند و عجوز ذات الدواهی نمیتوانست ممانعت کند و سخنی بگوید از بیم آنکه مبادا بخدعه او آگاه شوند پس ایشان همیرفتند تا بکریوۀ تنگی رسیدند ناگاه ده هزار سوار دیدند که از کمین بدر آمده ایشان را بمیان گرفتند و با شمشیر و نیزه حمله آوردند ضوء المکان چون آن سپاه انبوه بی پایان را دید گفت اینها چگونه بر حال ما آگاه شدند شرکان گفت اکنون وقت سخن گفتن نیست هنگام شمشیر و نیزه زدن است دل قوی دارید و عزیمت را محکم کنید که این کریوه چون کوچه ایست بهر دو سو راه دارد و بسید عرب وعجم سوگند که اگر کریوه چنین تنک نبود ایشان را