برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۰۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۰۵–

چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصدم برآمد

گفت ای ملمک جوان بخت چون مسلمانان تکبیر گفتند کفار از صدای ایشان بیدار گشتند و سلاح جنگ پوشیدند و گفتند که دشمن روی بما گذاشته پس یکدیگر را همی کشتند تا بامداد شد اسرای مسلمانان را تفتیش کرده ایشان را نیافتند رئیس ایشان گفت این کار را اسیران با ما کرده اند بشتابید تا ایشان را بدست آوریم پس لشکر کفار سوار شده و همی تاختند تا بایشان برسیدند و احاطه کردند ضوء المکان چون ایشان را بدید بهراس اندر شد و با برادر گفت از چیزیکه میترسیدیم روی داد اکنون جز اینکه با دل قوی جدال کنیم گزیری و راه گریزی نداریم پس از کوه بزیر آمدند و تکبیر همی گفتند ناگاه صدای تهلیل و تکبیر و سلام به بشیر و نذیر از دور بگوش ایشان رسید چون نیک بدیدند سپاه مسلمین و دلیران موحدین بودند چون ایشان پرسیدند ضعفشان قوت گرفت و شرکان تکبیر گویان به کافران حمله کرد سپاه کفار از هم بپاشیدند لشگریان اسلام تاهنگام شام ایشان را عرصۀ شمشیر خون آشام کردند چون جهان تیره شد سپاه اسلام در یکجا جمع آمدند و آن شب را به خوشحالی بسر بردند چون روز روشن شد دیدند که بهرام سرهنک دیلمیان و رستم سرهنک ترکان با بیست هزار مرد شجاع آمده اند و سبب آمدنشان این بوده که چون امیر بهرام و امیر رستم و حاجب دمشق با لشکر اسلام برفتند و به قسطنطنیه برسیدند دیدند که رومیان قلعه بندی را آماده گشته از هر سو ذخیره گرد آورده اند و بر فراز برجها ایستاده اند چون سپاه اسلام برسیدند و چنان گروه انبوه در برجها دیدند امیر ترک با امیر دیلم گفت که ما ازین خصم که در شمار نیایند بمهلکه اندریم خاصه اگر بدانند که ملک شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان با ما نیست بر ما چیره خواهند شد و ما را یکسر هلاک خواهند کرد تدبیر اینست که تو ده هزار از موصلیان و ترکان برداشته و به همان مرغزار و همان دیر روی و ایشان را بیاوری پس امیر دیلم سخن بپذیرفت و تدبیر بپسندید و ده هزار سوار انتخاب کرده بسوی دیر روان شدند و سبب رفتن ایشان به دیر این بود و اما ذات الدواهی چون ملک شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان را گرفتار کفار کرد بر اسبی سوار شد و با کفار گفت همیخواهم بقسطنطنیه رفته در هلاک لشکر اسلام حیلتی کنم و گرفتاری ملک شرکان و ضوء المکان و وزیر دندان و هلاکت یارانشان باز گویم که چون این را بشنوند پراکنده شوند پس از آن ملک افریدون و ملک حردوب را آگاه گردانم تا سپاه بیرون بیاورند و مسلمانان را هلاک سازند و یک تن از ایشان زنده نگذارند پس آن پلیدک تا بامداد برفت چون روز شد و سپاه بهرام و رستم پدید آمدند او به نیستان اندر شد و اسب در آنجا پنهان کرده خود بیرون آمد و با خود میگفت شاید سپاه اسلام است که در قسطنطنیه شکست یافته همی آیند چون نزدیک شد دید که علمهای ایشان سرنگون نیست دانست که شکست نخورده اند و از گرفتاری ملک خبردار نیستند پس بی تابانه بسوی ایشان بشتافت تا خود را بدیشان رسانید گفت ای لشکر خدا بشتابید بجهاد کفار بدنهاد چون بهرام او را بدید از اسب پیاده شد و زمین را بوسه داد و گفت ای ولی خدا چه خبر داری پلیدی گفت از بد حالی ما مپرس که یاران ما چون مال از دیر میگرفتند و چهار پایان را بار بستند و خواستند که بقسطنطنیه بیایند ناگاه گروهی جرار از لشکر کفار پدید آمدند پس حدیث به بهرام فرو خواند و ایشانرا بترسانید بهرام گفت ای زاهد چه وقت از ایشان جدا گشتی پلیدک گفت همین امشب جدا گشته ام بهرام گفت سبحان الله چگونه تو این مسافت طی کردی با اینکه عصا بدست و پیاده آمده ای و لکن این از کرامات تو دور نباشد که از اولیا هستی پس از آن پس بهرام بر اسب خود بنشست و از آنچه از آن پلیدک حیله گر شنیده بود بدهشت و حیرت اندر فرو رفت و گفت هزار افسوس که رنج بیهده بردیم و سعی بی حاصل کردیم پس ناچار به طول و عرض بیابان شبانروز همیرفتند تا اینکه سحرگاهان بفراز کوه بر شدند ضوء المکان و شرکان را دیدند که تکبیر و تهلیل همی گویند پس کفار را احاطه کردند چنانکه سیل بیابان را فرو گیرد چون روز برآمد در پیش روی ضوء المکان و شرکان زمین بوسیدند و شرکان ایشان را از آنچه در غار گذشته بود بیا گاهانید ایشان ازین کار شگفت ماندند پس از آن گفتند که با ما بسوی قسطنطنیه بشتابید که ما سپاه در آنجا گذاشته ایم و از آن رهگذر دلهای ما مشوش است آنگاه با سرعت هر چه تمام تر بسوی قسطنطنیه روان شده و توکل بر پروردگار کرده بیاری او دلگرم بودند و ضوء المکان لشکریان اسلام را ترغیب کرد

پس آنگهی بسپه گفت جنگ پیوندید

که این حصار بگیرم بعون ایزد بار

ملوک را همه مقصود سیم و زر باشد

مرا مراد همه عفو ایزد دادار

پس از آن با برادرش شرکان بسلامت یکدیکر تهنیت گفتند و بشتاب هر چه تمام تر همی رفتند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب یکصد و یکم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت چون برادران بسلامت یکدیگر تهنیت گفتند بشتاب هرچه تمامتر بسوی قسطنطنیه روان شدند اسلامیان را کار بدینجا کشید و اما عجوزک پلید ذات الدواهی چون با بهرام و رستم آنچه دانست گفت آنگاه بر نیستان باز گشته بر اسب خود بنشست و بشتابید تا اینکه به سپاه مسلمین که قسطنطنیه را محاصره کرده بودند برسید از اسب فرود آمده بخیمه حاجب شد چون حاجب او را بدید بر پای خاست و او را تحنیت گفت و از ماجرا باز پرسید آن حیلت گر خبرهای وحشت انگیز با او گفت و رستم و بهرام را گفت برایشان همیترسم زیرا که ایشان را ملاقات کردم بیست هزار سوار داشتند ولی کفار را لشکر بی پایان است مرا قصد این بود که ترا آگاه کنم تا گروهی از سپاه بمعاونت ایشان بفرستی که بزودی بدیشان ملحق شوند و گرنه همۀ ایشان را هلاک سازند چون حاجب این سخنان بشنید جهان بچشمش تیره شد و گریان گشت ذات الدواهی با ایشان گفت که یاری از خدا بخواهید و بمحنت و مصیبت صبر کنید و پیروی بگذشتگان از امت محمد صلی الله علیه و آله بکنید که در بهشت از برای شهیدان قصرها آماده است و هر کسی از چشیدن جام اجل ناگزیر است ولی در جهاد بهتر است چون حاجب این سخنان بشنید برادر امیر بهرام را