برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۱۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۰۶–

پیش خود خواند و ده هزار سوار برگزیده باو داد و بمعاونت بفرستاد ایشان آن روز تا شام رفتند و شب نیز براندند چون بامداد شد شرکان گرد سپاه از دور بدید و گفت این سپاهیست که بسوی ما همی آیند اگر از مسلمانان باشند زهی بلندی اقبال و اگر از کافران باشند بتقدیر اعتراضی نیست پس از آن نزد برادرش ضوء المکان بیامد و با او گفت هیچ مترس من جان بتو فدا خواهم کرد هر گاه این سپاه سپاه اسلام است زهی بخت بلند و اگر سپاه کفر هستند از جدال ناگزیر هستیم ولی آرزو دارم که پیش از آنکه بمیرم زاهد را ملاقات کرده ازو درخواست دعا کنم که مرا دعا کند تا فیض شهادت در یابم دو برادر در گفتگو بودند که رایات اسلام پدید شد شرکان بانک برزد و حال لشگر اسلام از ایشان بپرسید جواب دادند که شکر خدا را بسلامت و عافیت اندرند و ما بیاری شما آمده ایم پس رئیس سپاه از اسب پیاده شد و رکاب ملک را بوسه داد ملک ازو پرسید که شما چگونه از حال ما آگاه شدید گفت اینک زاهد ما را آگاه کرد و رستم و بهرام را نیز او در راه ملاقات کرده بنزد شما فرستاده بود و زاهد میگفت کفار سپاه اسلام را احاطه کرده اند و لشکر کفار بیش از مسلمانان هستند و من کار را بخلاف گفته زاهد میبینم که نصرت با شما بوده است و از رئیس پرسیدند که زاهد چگونه بشما رسید گفت پیاده در یک شبانروزده روزه مسافت طی کرده بود شرکان گفت شک نیست که او ولی خداست و اکنون او در کجاست رئیس گفت او را در میان لشگر اسلام گذاشتیم که ایشان را بقتال ترغیب مینمود شرکان فرحناک شد و بسلامت لشگر اسلام و تن درستی زاهد شکر خدا بجا آورد پس از آن در رفتن بسوی قسطنطنیه بشتابیدند و همیرفتند که ناگاه گردی جهان را فرو گرفت و روز روشن را چون شب تیره کرد شرکان گفت مرا بیم از آنست که این گرد از شکست رسیدگان لشگر اسلام باشد دلیرانه بسوی گرد بتاختند که از سبب آگاه شوند دیدند که همان زاهد است ببوسیدن دست او هجوم کردند و او ندا همی داد که ای است خیر الانام و ای لشگر اسلام بدانید که کفار بخیمه های مسلمانان هجوم آوردند بیاری ایشان بشنایید شرکان چون این بشنید دلش از خشم طپیدن گرفت و از اسب پیاده گردیده دست و پای زاهد را بوسه داد و همچنین ضوء المکان و سپاهیان جز وزیر دندان که از اسب فرود نیامد و میگفت که مرا دل باین زاهد نمیگیرد و من واعظان و زاهدان را همیشه در تزویر و فساد یافته ام او را بگذارید و بیاری مسلمانان بشتابید شرکان گفت ظن بد باو مبر مگر ندیدی که مسلمانان را به قتال ترغیب میکرد و از شمشیر و تیر باک نداشت تو هرگز سخن به در حق او مگو اگر خدا او را دوست نداشتی او مسافت دور پیاده طی نکردی پس شرکان فرمود استری از برای زاهد بیاوردند گفت ای زاهد سوار شو او سوار نشد و اظهار زهد همیکرد ولی قصدش این بود که بحیلت گری به مطلوب برسد و نمیدانستند که کردارهای آن پلیدک همه از روی ریا است و در مذمت چنان پلیدی شاعر گفته

پشت این مشت مقلد کی شدی خم در رکوع

گرنه در جنت امید قلیه و حلواستی

زین نماز و روزۀ تو هیچ نگشاید ترا

خواه کن خواهی مکن این با تو گفتم راستی

پس زاهد در رکاب سپاه همی رفت و آیات تلاوت همیکرد تا اینکه بلشگر اسلام برسیدند شرکان دید که در حاجب و سپاه آثار شکست پدید است و همی خواهند که بگریزند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست


چون شب یکصد و دوم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت شرکان دید که حاجب و سپاه اسلام همیخواهند که بگریزند و سبب خذلان این بود که آن پلیدک ذات الدواهی پس از آنکه دید رستم و بهرام با بیست هزار سوار بنزد شرکان رفتند آن حیلت گر بسوی سپاه اسلام رفت و امیر ترکاش برادر بهرام را چنانکه گفته شد بنزد شرکان فرستاد و قصدش این بود که لشگر اسلام را پراکنده کند آنگاه بسوی قسطنطنیه رفته رومیان را آواز داد که ریسمانی بیاویزند تا این نامه بدو ببندم و نامه را به ملک افریدون برسانید که او با پسرم ملک حردوب این نامه بخوانند و بمضمون نامه عمل کنند رومیان ریسمان بیاویختند نامه بر آن ریسمان بست و مضمون آن این بود که نامه ایست از ذات الدواهی بسوی ملک افریدون اما بعد بدانید که من حیلتی با مسلمانان باخته ایشان را با ملک و وزیر دستگیر کردم پس از آن بمیان این لشگر آمدم و اینها را از حادثه آگاه کردم و شوکت اینها را بشکستم و فریبشان دادم تا اینکه دوازده هزار سوار با ترکاش بنزد دستگیران فرستادم اکنون از اسلامیان جز معدودی نمانده قصد من اینست که با همه لشگر بیرون آیید و بخیمه های اسلامیان هجوم کنید و همه را هلاک سازید که مسیح را با شما نظریست و باید کارهای مرا فراموش نکنید و السلام چون نامه به ملک افریدون رسید فرحناک شد در حال ملک روم پسر ذات الدواهی را بخواست و نامه بر او فرو خواند او نیز شادان گشت و گفت حیله های مادر مرا ببین که ما را از شمشیر بی نیاز کرد پس ملک فرمود که ندای رحیل بخارج شهر بدادند لشکر نصاری بیرون رفتند و شمشیرها آخته آوازها بکلمۀ کفر بلند کردند حاجب چون این بدید گفت رومیان دانسته اند که سلطان ما در میان لشگر نیست چنین دلیر گشته بما هجوم آورده اند پس در خشم شد و بانک بلشگر اسلام زد و گفت اگر بگریزید هلاک خواهید شد و اگر صبر کنید نصرت خواهید یافت آنگاه لشگر اسلام تکبیر بلند کردند و آسیای جنک و جدال بگردش آمد و شمشیرها و نیزه ها بکار افتادند و سیل خون از هر سوهمیرفت تا اینکه روز بانجام رسید و ظلمت شب جهان را فرو گرفت کفار بر لشگر اسلام احاطه کردند چون فجر آشکار شد حاجب سوار گشت و سپاه را سواری فرمود و امید نصرت از پروردگار داشتند پس فریقین با هم در آویختند و جنگ برپا شد و دلیران از جانب زین بیفتادند و زمین از کشتگان مالامال گشت و لشکر اسلام از جایگاه خود پست تر نشستند و رومیان خیمه های ایشان بدست آوردند و مسلمانان قصد گریز داشتند که ناگاه شرکان با سپاه مسلمانان و رایات موجدان برسید و بکفار حمله آورد و همچنان ضوء المکان و وزیر دندان و از پی ایشان امیر بهرام و امیررستم و امیر ترکاش هجوم کردند و اسلامیان در یکجا آمدند و شرکان با حاجب