برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۱۳

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۱۰۹–

و او ترا با من ببیند مرا ناخوش دارد و از من دوری کند چون وزیر سخن او را بشنید شرمش آمد که جواب بگوید او را بگذاشت و بخیمه بازگشت و خواست بخسبد نتوانست خفت و جهان برو زندان بود آنگاه برخاست و از خیمه بیرون شد و با خود گفت که بسوی ملک شرکان شویم و تا بامداد با او بسر بریم پس روان گشت و بخیمه شرکان رسید دید که خون چون چشمه روان است و غلامانرا دید که سر بریده افتاده اند پس چنان فریاد زد که هر کس خفته بود بیدار گشت و مردم بآنسو بشتافتند دیدند که خون از خیمه روان است آنگاه آواز بگریه و خروش بلند کردند ملک ضوء المکان از آواز ایشان بیدار شد خبر باز پرسید گفتند شرکان و غلامان او را کشته اند پس ضوء المکان بخیمه شرکان بشتافت وزیر دندان را دید که خروشان و گریان است و تن برادر را دید که بی سر افتاده در حال بیهوش شد و حاضران ساعتی بر او گرد آمدند تا اینکه بهوش آمد و نظر ببرادرش شرکان کرده گریان شد و همچنین وزیر و رستم و بهرام و اما حاجب بیش از همه کس فریاد میزد و نوحه و زاری زیاده از دیگران میکرد پس ملک گفت زاهد کجاست تا از برکت او کشندۀ برادر گرفتار شود وزیر گفت سبب این حزن و اندوه را ندانم مگر از آن زاهد ابلیس کردار که مرا همیشه دل ازو میرمید زیرا که من همه واعظان را حیله گر و پلید یافته ام پس مردم گریان و خروشان گشتند و از خدا درخواست کردند که آن زاهد را بدست ایشان گرفتار آورد آنگاه ملک شرکان را کفن کرده در همان کوه بخاکش سپردند و بحزن و ماتم بنشستند چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و پنجم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت اسلامیان ملک شرکان را بخاک سپردند و بحزن و ماتم بنشستند اما عجوزک پلید حیله گر ذات الدواهی چون از حیله های خویش فارغ شد خامه و نامه بکف آورده در آن نامه بنوشت که این نامه ای است از ذات الدواهی بسوی مسلمانان بدانید که من پیش ازین بشهر شما آمده پادشاه شما ملک نعمان را در میان قصرش بکشتم و در جنگ میان کریوه که بغار اندر شدید از مردمان شما بسی کشتم و انجام کار به مکر وحیله ملک شرکان و غلامان او را بکشتم اگر روزگار مرا یاری کند و شیطان مدد نماید ملک ضوء المکان و وزیر دندان را نیز بکشم و من همان زاهد هستم که بآن هیئت دام حیلت برای شما گستردم اگر پس ازین طالب سلامت هستید ازین سرزمین بکوچید و اگر هلاک خویشتن همیخواهید عزم رحیل به اقامت بدل کنید و بدانید که اگر سالها درین سرزمین بسر برید بمقصود نخواهید رسید پس از آنکه نامه را نوشت سه روز بماتم ملک افریدون بنشست روز چهارم دلیری را از رومیان بخواست و فرمود که نامه به پیکان تیر بگذارد و بسوی سپاه اسلام بیندازد و خود داخل کنیسه شد و بمرک افریدون گریان و نالان بود اما اسلامیان سه روز بحزن و ماتم بسر بردند روز چهارم دیدند که یکی از رومیان تیری را که نامه ای در پیکان داشت بسوی سپاه اسلام بینداخت ملک ضوء المکان فرمود که وزیر دندان نامه را بخواند چون ملک مضمون نامه را بشنید اشک از چشمان بریخت وزیر دندان گفت ای ملک مرا دل از روز نخست از آن پلید میرمید ملک ضوء المکان گفت آن پلیدک روسبی چگونه دو کرت بما حیلت کرد ولی بخدا سوگند که از اینجا بر نخیزم مگر اینکه سرب گداخته بفرج او بریزم و او را در قفس آهنین بزندان کنم پس از همه اینها او را از گیسوانش بدروازه قسطنطنیه بیاویزم پس سپاه اسلام روی بدروازه قسطنطنیه گذاشتند و ملک ایشانرا وعده داد که اگر شهر را بگشایند آنچه مال بشهر اندر باشد بلشکر بخش کند الغرض از همه سو سخن گفته میشد ولی اشک چشم ملک در حزن برادر نمی خشکید و روز بروز نزار میشد وزیر دندان با او گفت که دل خوش دار و اندوه بگذار که برادرت را اجل رسیده بود و گریستن تو سودی ندارد گریه و زاری ترک کن و دل قوی دار و جنگ را آماده شو ضوء المکان با وزیر گفت که دلم از مرگ پدر و برادر و دوری وطن غمین و ناشاد است و خیال رعیت هیچ از دلم بدر نمیرود وزیر و حاضران بدو بگریستند الغرض سپاه اسلام قسطنطنیه را دیرگاهی در محاصره داشتند تا اینکه روزی نامه و اخبار بغداد در صحبت امیری از امرای بغداد برسید و مضمون نامه این بود که زن ملک ضوء المکان فرزند نرینه زائیده و نزهت الزمان خواهر ضوء المکان او را کان ماکان نام نهاد ولی آن فرزند را بسی رتبه و شأن خواهد بود که ستاره شناسان و کاهنان چیزها در طالع او یافته اند و در آن نامه نوشته بودند که زن ملک و نزهت الزمان علما و خطیبان را فرموده اند که پس از هر نماز نصرت شما را از خدا بخواهند و باز در آن نامه نوشته بودند که تو نتاب رفیق ملک ضوء المکان تن درست و خوشحال است و بجز بی خبری از شما اندوهی ندارد و السلام ملک ضوء المکان چون از مضمون نامه آگاه شد گفت اکنون مرا پشت محکم گشت و بازوی من قوت گرفت که خدا بمن فرزند نرینه داده است چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و ششم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت ضوء المکان چون مضمون نامه بدانست فرحناک و خرسند شد و گفت اکنون مرا پشت محکم شد و بازوان قوت گرفت پس از آن با وزیر دندان گفت که همیخواهم از حزن و ماتم برخیزم و از بهر برادر ختم و خیرات کنم وزیر گفت نیکو قصد کرده ای ملک فرمود که در سر قبر ملک شرکان خیمه زدند و در میان سپاه هر کس قاری قرآن بود جمع آوردند بعضی از ایشان تلاوت میکردند و پاره ای تسبیح و تهلیل میگفتند پس از آن ملک ضوء المکان بنزد قبر برادر آمده گریان شد و این ابیات نیز بخواند :

غریبان را دل از بهر تو خونست

دل خویشان تو یارب که چونست

عنان گریه چون شاید گرفتن

که از دست شکیبایی برونست

مگر شاهنشه اندر قلب لشکر

نمی آید که رایت سرنگونست

چون ابیات بانجام رسانید بخروشید و سپاه نیز با او بگریستند پس از آن وزیر بنزد قبر شرکان آمده خود را بر روی مزار افکند و این ابیات بخواند:

برفت آن گلبن خرم به بادی

دریغی ماندی و فریاد و دادی

چه شاید گفت دوران زمانرا

نخواهد پرورید این سفله رادی

نیارد گردش گیتی دیگر بار

چنان