برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۲۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۱۲۵-

خودشان در آن خانه جای گرفتند وزیر با عزیز در کاخ تاج الملوک بتدبیر بنشستند و حیله همیکردند ولی تاج الملوک حیران بود پس وزیر را تدبیر چنان شد که در چهار سوی بزازان دکانی از برای تاج الملوک بگشاید پس روی بتاج الملوک و عزیز آورده گفت اگر ما بدینحالت بنشینیم بمقصود توانیم رسید مرا فکری بخاطر رسیده و شاید که صلاح در آن باشد و ما را بمقصود برساند تاج الملوک و عزیز با وزیر گفتند آنچه را تو صلاح دانی مصلحت همانست اشارت کن وزیر گفت خوبست دکه برازی از برای تو بگشائیم و تو به بیع و شرا بنشینی از آنکه خاص و عام را بدکه بزاز گذار افتد چون تو بدانجا نشینی کار تو انشاء الله نیکو شود خاصه که تو صورت زیبا و شمایل بدیع داری ولکن عزیز را پیوسته با خود داشته باش و درون دکانش جای ده تاج الملوک چون سخن وزیر بشنید تدبیرش پسند افتاد همان ساعت تاج الملوک لباس بازرگانانرا از بقچه بدر آورده بپوشید و برخاسته همیرفت و خادمان از پی او روان بودند بیکی از خادمان هزار دینار بداد که اسباب دکان بخرد و خودشان برفتند و ببازار بزازان رسیدند بازرگانان چون تاج الملوک را بدیدند و حسن و جمال او را مشاهده کردند ایشانرا عقول حیران شد و گفتند مگر رضوان سراچه فردوس بر گشاد که این حوروش بساحت جهان بخرامید یکی میگفت :

این بوالعجبی و چشم بندی در صنعت سامری ندیدم

لعلی چولب شکر فشانش در دکه گوهری ندیدم

و یکی دیگر همیگفت :

ماه چنین کس ندید خوش سخن و خوش خرام

ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام

سرو در آید ز پای گر تو بجنبی زجای

ماه بیفتد بزیر تو بر آئی زبام

و در آن میان مرد کهن سالی بود بجانب او نگریسته گفت :

چشم بدت دور ای بدیع شمایل

یار من و شمع جمع و شاه قبایل

جلوه کنان میروی و باز نیائی

سرو نباشد بدین صفت متمایل

هر صفتی را دلیل معرفتی هست

روی تو بر قدرت خداست دلایل

پس ایشان بمنزل شیخ سوق رفتند شیخ سوق بر پای خاست و ایشان را گرامی بداشت و تعظیم کرد خاصه وزیر را که چنان دانست که تاج الملوک و عزیز پسران او هستند پس شیخ سوق پرسید که شما را حاجتی بمن هست وزیر گفت آری من مردی ام کهن سال و این دو جوان پسران منند ایشان را شهر بشهر همیگردانم و هر شهر یکسال بمانم تا ایشان در آن شهر تفرج کرده و مردمان شهر را بشناسند و اکنون در شهر شما جای گرفته ام و از تو همیخواهم در مکان خوب که گذرگاه خاص و عام باشد دکانی بدهی که به بیع و شرا بنشینند و شهر را تفرج کنند و اخلاق نیکو از مردمان شهر کسب کنند شیخ سوق گفت فرمان پذیر هستم و شیخ سوق آن دو جوان را نظاره کرد پس بدیشان مفتون گشت و از جای برخاست و در میان بازار بهر ایشان دکه مهیا ساخت که از آن دکان وسیعتر و بهتر ببازار اندر نبود و کلیدها بوزیر سپرد گفت خدا دکه را بپسران تو مبارک و میمون گرداند چون وزیر کلیدها بگرفت بسوی دکان روان شدند و خادمان را فرمود که آنچه کالا از حریر و دیبا داشتند بدکان بیاوردند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و سی و دوم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت وزیر که در هیئت بازرگانان بود خادمان را بفرمود که آنچه کالا و متاع از حریر و دیبا دارند بیاورند و ایشان را بضاعت بیش از گنج پادشاهی بود پس همه بحجره های دکان گرد آوردند و آنشب را بسر بردند چون روز برآمد وزیر تاج الملوک و عزیز را برداشته بگرمابه اندر برد آن دو جوان هر دو نکو روی و بدیع الجمال بودند چنانکه شاعر گوید

از نور دو عارض آفتابی گوئی

وز بوی دو زلف مشک نابی گوئی

جان تازه بلطف تشنه آبی گوئی

مجلس بتو گرمست شرابی گوئی

پس از ساعتی از گرمابه بدر آمدند شیخ سوق چون شنیده بود ایشان بگرمابه اندرند بانتظار ایشان نشسته بود که ناگاه مانند دو غزال خرامان با بدنی چون نقره خام و گونه های چون گل سوری و چشمان مکحول بیامدند شیخ سوق گفت ای فرزندان گرامی همواره بتنعم و تندرستی باشید تاج الملوک لبان شکر افشان گشوده بعبارتی شیرین و نغز پاسخ بداده گفت کاش تو نیز با ما بودی پس تاج الملوک و عزیز دست شیخ ببوسیدند و در پیش روی شیخ همیرفتند تا بدکان برسیدند و شیخ هم از عقب ایشان بدکان رفت و این اشعار برخواند

خرم صباح آنکه تو در وی گذر کنی

پیروز روز آن که تو در وی نظر کنی

آزاد بنده ای که بود در رکاب تو

خرم ولایتی که تو بر وی سفر کنی

پس شیخ ایشانرا دعا گفت و در پهلوی وزیر بنشست و از هر سوی سخن میراندند ولی شیخ را قصد بزرک نظاره جمال تاج الملوک و عزیز بود و در زیر لب همیگفت

دل پیش تو و دیده بجای دگرستم

تا خلق نداند که ترا مینگریستم

وزیر با شیخ سوق گفت که گرمابه از نعمتهای این جهانست شیخ گفت خدا از برای تو و فرزندان تو سبب عافیت گرداند و فرزندانت را خدا از چشم بد پاس کناد آیا چیزی در صنعت گرمابه از گفته شاعران یاد داری تاج الملوک گفت من در صفت آن این دو بیت یاد دارم

ای پیکر منور محرور خون چکان

ثعبان آتشین دم روئینه استخوان

همواره در فضای تو هم دیو و هم پری

پیوسته در هوای تو هم پیر و هم جوان

چون تاج الملوک بیت بخواند عزیز گفت من نیز چیزی در صفت گرمابه یاد دارم شیخ گفت بخوان عزیز این دو بیت برخواند

چون مرغ آبی ای که در آبت بود وطن

یا چون سمندری که در آتش کنی مکان

اوج تو در حضیض و وبال تو در هبوط

وضع تو بر اثیر و بخارت بر آسمان

شیخ سوق را از فصاحت و صباحت ایشان عجب آمد و با ایشان گفت بخدا سوگند که در فصاحت و ملاحت بنهایت رسیده اید شما نیز بیتی چند از من بنیوشید آنگاه در غایت وجه و طرب بالحان عجب این ابیات برخواند

از آبت استطاعت و از آتشت نظام

با آبت استقامت و بآتشت قران

محروری و تو دفع حرارت کنی بآب

لیکن ترا ز فرط رطوبت بود زیان

در آب و آتشی زدل گرم و چشم تر

چون دشمنان خسرو کیخسرو آستان

پس از آن چشم بدیشان دوخته در باغ حسن و حور نژاد تفرج همی کرد و این ابیات همی خواند

ای از بهشت جزئی و از رحمت آیتی

حق را به روزگار تو با ما عنایتی