برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۳

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

خوردن در جنگ نخست مبارک نباشد کنیز با خود گفتگو همیکرد که وزیر در رسید و ماهیان بخواست کنیز گریان شد و چگونگی باز گفت وزیر را عجب آمد و صیاد را بخواست و گفت از آن ماهیان چهار دیگر بیاور صیاد بسوی برکه شتافت و دام بینداخت پس از زمانی دام بیرون کشید دید که چهار ماهی مانند همان ماهیان بدام اندرند ماهیان را پیش وزیر آورد آنها را بکنیزک بداد کنیز ماهیان بمطبخ آورده بتابه بینداخت در حال دیوار مطبخ شکافته همان دختر آفتاب روی بمطبخ اندر آمد و شاخه خیزران بر تابه زد و گفت ای ماهی درعهد قدیم و پیمان درست خود هستی ماهیان سر برداشتند و همان بیت پیشین بخواندند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفتم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت چون ماهیان آن بیت بخواندند دختر تابه را سرنگون کرده ازهمانجا که در آمده بود بیرون گشت وزیر گفت این کاری است شگفت از ملک نتوان پنهان داشت در حال برخاسته پیش ملک آمد و ملک را از ماجرا آگاه گردانید ملک گفت من نیز باید به بینم پس صیاد را حاضر آورده ببرکه اش روان ساختند صیاد بسوی برکه شتافته در حال چهار ماهی بیاورد و ملک گفت چهارصد دینار زر بصیاد بدادند پس ملک با وزیر گفت که در همینجا ماهیان بریان کن تا بعیان ببینم وزیر گفت تابه حاضر کردند و ماهیان به تابه انداختند هنوز یک روی آنها سرخ نشده بود که دیوار بشکافت غلامکی بیامد سیاه و چوبی اندر کف داشت با زبان فصیح گفت ای ماهی به عهد قدیم و پیمان محکم هستی ماهی سر برداشته گفت آری آری و همان بیت پیشین برخواند پس از آن غلامک تابه را با همان چوب سرنگون کرد و ماهیان هر چهار بسوختند و غلامک ازهمانجا که درآمده بود بیرون شد ملک گفت باید این راز بدانم درحال صیاد را بخواست و از مکان ماهیان جویان شد صیاد گفت از برکه ایست در پشت این کوه ملک گفت چند روزه مسافتست صیاد گفت ای ملک نیم ساعت بدانجا توان رفتن ملک راعجب آمد و همان ساعت سپاهیان و صیاد بیرون رفتند صیاد بعفریت لعنت همیکرد و همیگفت ز بد اصل چشم بهی داشتن

بود خاک بر دیده انباشتن

پس بفراز کوهی بر شدند و در بیابان بی‌ پایان که در میان چهار کوه بود فرود آمدند که ملک و سپاهیان در تمامت عمر آنجا را ندیده بودند پس بکنار برکه رفته چهار رنگ ماهی در آنجا دیدند ملک بحیرت اندر ایستاده از سپاهیان پرسید که تا اکنون این برکه رادیده بودید یا نه گفتند لا واللّه ملک گفت دیگر بشهر باز نگردم تا چگونگی این برکه و ماهیان بدانم آنگاه سپاهیان را گفت فرود آمدند و وزیر را بخواست وزیر مرد دانشمند هشیاری بود پیش ملک آمده زمین ببوسید ملک گفت من همیخواهم که تنها نشسته از چگونگی این برکه و ماهیان جویان شوم تو امیران سپاه را بسپار که پیش من نیایند تا کسی بقصد من آگاه نشود وزیر چنان کرد که ملک بفرمود چون شب درآمد ملک با تیغ برکشیده بهر سو میگشت ناگاه از دور یکی سیاهی بدید خرسند گردید نزدیک