برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۱۸

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

گذر باشد

ندانم در فراقت چند باشم جفت نومیدی

شب نومیدی عاشق همانا بی سحر باشد

چون دختر ابیات بشنید فریاد بزد و جامه دریده بیخود افتاد و در تن او اثر ضربت تازیانه پدید شد گدایان گفتند که کاش ما بخرابه اندر خفته بدینجا نمیگذشتیم خلیفه گفت مگر شما از اهل این خانه نیستید گفتند گمان هم نداشتیم که بدینمکان بیاییم گویا خانه از این مرد است و اشاره بحمال کردند حمال گفت بخدا سوگند من نیز اینخانه را جز امشب ندیده بودم آنگاه گفتند که ما هفت تن مردیم و اینان سه تن زن بیش نیستند ما از حالت ایشان باز پرسیم اگر برضا پاسخ ندهند بقهر جواب از ایشان بگیریم و همگی بر این شدند مگر جعفر که او گفت این رأی ناصواب است ایشان را بحال خود بگذارید که ما در نزد ایشان مهمانیم و با ما پیمان بسته اند که سخن نگوییم اکنون از شب ساعتی بیش نمانده هر کس از ما بمقام خویش باز خواهد گشت چون فردا شود قصه باز پرسیم خلیفه سخن جعفر نپذیرفته گفت بیش از این مجال صبر ندارم اکنون باید پرسید و هیچکدام یارای پرسیدن نداشتند قرعه بنام حمال زدند حمال برخاسته با خداوند خانه گفت ای خاتون ترا بخدا سوگند میدهم که ما را از حالت این دو سگ خبرده که عقوبت ایشان را سبب چیست و پس از عقوبت چرا ایشان را بوسیده گریان همیشوی و بازگو که اثر ضربت تازیه بر تن خواهرت چه سبب دارد و ما را از تو سؤال همین است والسّلام دختر گفت ای جماعت سخنی که این مرد گفت صحیح است یا نه همگی گفتند آری صحیح است مگر جعفر وزیر که او سخن نگفت چون دختر این بشنید گفت ای مهمانان بدعهد ما را رنجانیدید و ندانستید که هر کس سخن نسنجیده گوید برنج اندر افتد پس دختر بانگی زد در حال هفت تن غلام با تیغ برکشیده بدر آمدند دختر گفت که این مهمانان پرگو را دست ببندید غلامان دست ایشان را بسته گفتند ای خاتون جواز ده که اینها را بکشیم دختر گفت بگذارید تا حدیث ایا بازپرسم آنگاه به کشتن جواز دهم حمال گفت ای خاتون مرا بگناه دیگران مکشید این جمع گناهکارند که سر زده بدین مکان آمدند ما شبی داشتیم خوش و عیشی داشتیم تمام عیش بر ما حرام کردند پس حمال این بیت برخواند

امروز یار با ما در بند انتقام است

جرمِ نکرده ای کاش دانستمی کدام است

چون حمال این بیت برخواند دختر بخندید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب یازدهم برآمد

شهرزاد گفت ای ملک جوان بخت دختر با آن همه خشم از گفتۀ حمال بخندید و با آن جماعت گفت از زندگی شما ساعتی بیش نمانده هر کدام حکایت خود باز گویید پس از آن رو بگدایان کرده از ایشان سوال کرد که شما سه تن با هم برادرید گفتند نه بخدا ما فقیرانیم که جز امشب یکدیگر را ندیده بودیم آنگاه با یکی از آن سه تن گدایان گفت آیا تو از مادر به یک چشم بزادی گفت نه من چشم داشتم و نابینایی من طرفه حکایتی دارد پس دختر از آن دو گدای دیگر حدیث باز پرسید ایشان نیز مانند گدای نخستین جواب دادند و گفتند ما هر کدام از شهری هستیم و خوش حدیثی داریم دختر گفت ایجماعت یک یک حکایت باز گویید و سبب آمدن بدینمقام بیان سازید نخست حمال پیش آمده گفت ای خاتون من مردی بودم حمال این دلاله مرا بدینمکان آورد امروز در پیش شما بودم و با شما در میان گذشت آن چه گذشت مرا حدیث همینست والسّلام دختر گفت بند از او برداشتند و جواز رفتنش بداد حمال گفت تا حدیث یاران نشنوم نخواهم رفت

حکایت گدای اول

پس از آن گدای نخستین پیش آمده گفت ایخاتون بدان که سبب تراشیده شدن زنخ و نابینایی چشم من اینست که پدرم پادشاه شهری و عمم پادشاه شهر دیگر بود روزی که مادر مرا بزاد زن عمم نیز پسری بزاد سالها بر این بگذشت هر دو بزرگ شدیم من بزیارت عم رفتم پسر عمم همه روزه میزبانی کردی و گونه گونه مهربانی بجا آوردی روزی با هم نشسته باده خوردیم و مست گشتیم پسر عمم گفت حاجتی بتو دارم باید مخالفت نکنی من سوگندها یاد کردم که مخالفت نکنم در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد چون باز آمد دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که این دختر را در فلان گورستان و فلان مکان بسردابه اندر برده بانتظار من بنشینید من نتوانستم که مخالفت کنم دختر را برداشتم و بهمانجا بردم هنوز ننشسته بودیم که پسر عمم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و طاسک آبی بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ بیکسو ریخت تخته سنگی پیدا گشت و بزیر اندر دریچه نردبانی پدید شد پسر عمم بآن دختر اشارتی کرد در حال آن دختر از نردبان بزیر شد پسر عمم روی بمن آورده گفت احسان بر من تمام کن گفتم هر چه گویی چنان کنم گفت چون من از نردبان بزیر شوم سنگ بر دریچه بینداز و خاک بر آن بریز پس از آن گچ را با آب عجین کرده گور را گچ اندود گردان بدانسان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدان که یکسال است من در این مکان زحمت می‌برم تا این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود این بگفت و از نردبان بزیر رفت من سنگ بدریچه بازگرداندم بدانسان کردم که سپرده بود آنگاه بقصر عم بازگشتم عمم در نخجیرگاه بود آنشب را بمحنت و رنج بروز آوردم بامدادان با هزار پشیمانی از قصر بدر آمدم بگورستان رفتم سر بگریبان حیرت بهر سو بگشتم از سردابه اثری نیافتم تا هفت روز همه روزه بجستجوی سردابه و گور بگورستان رفته بسردابه راه نمی‌بردم از دوری پسر عم فرسوده گشتم و حزن بر من چیره شد ناچار از شهر بدرآمده بسوی پدر بازگشتم چون بدروازۀ شهر پدر رسیدم جمعی بر من گرد آمده مرا بگرفتند و بازوانم را ببستند من از این حادثه حیران بودم یکی از ایشان بپدرم خدمت کرده و از من نعمت برده بود سر فرا گوشم آورده گفت وزیر و سپاهیان پدرت یاغی گشته او را کشته اند من از شنیدن آن قالبِ بیجان گشتم پس مرا بپیش وزیر بردند مرا با او کینۀ دیرینه در میان بود از این که مرا بکودکی به تیر و کمان رغبتی تمام بود روزی تیری بینداختم از قضا تیر بر چشم وزیر آمد و نابینا شد ولی از بیم پدرم دم زدن نتوانست القصه وزیر چون مرا دست بسته دید بکشتنم اشارت کرد من گفتم جهت بی سبب کشتن من چیست گفت گناه تو از همه