-۱۷۷-
با من هر آنچه خواهی بکن . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هفتاد و هفتم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت دهنش گفت که من امشب از جزایر بلاد چین که ملک ملک غیور خداوند جزایر و دریا ها و قصرهای هفتگانه است بیرون شدم و در آن سرزمین ملک غیور را دختری بود که خدا در این زمان بهتر از او کس نیافریده و نمیدانم که او را چگونه صفت کنم و اگر بخواهم او را چنانچه سزای او است مدح گویم زبان من عاجز شود و بیان من قاصر آید و لکن در صفت سرا پای او شاعر نیکو گفته :
ن نه ابرو و نه گیسو که کمانست و کمند است
آن نه رخسار مه چارده بر سرو بلند است
آن نه پستان دلاویز نه نافست و نه سینه
گوی عاج و گهر سفته و سیراب و پرند است
چون دهنش بن شمهورش وصف شمایل بدیع دختر ملک غیور را مدحت کرد پس از آن گفت بیش از این مرا یارای سخن گفتن نیست که صفت خوبی او بیش از این در عبارت نگنجد ولی پدر آن دختر پادشاهی است جبار و ستمکار و دلیریست خونخوار که شبانه روز کوه و هامون و دریا و صحرا همی نوردد و او را از مـرک بیم نباشد و از خصم هر اس نکند که اورا لشگریست بس انبوه و بجز شهرهای آباد که در زیر حکم اوست سلطنت جزیره ها و دریا ها و قصور هفتگانه نیز با اوست و او را نام ملک غیور است و دختر خود را که صفت گفتم دوست دارد و اواز غایت محبت اموال پادشاهان را از برای او گرد آورده و قصور هفتگانه از برای او بنا کرده که هر قصر از یک جنس گوهری است جداگانه اما قصر نخستین بلور است و قصر دوم از زرخام و قصر سیم از آهن چین است و قصر چهارم از جزع یمایی و قصر پنجم از نقره خام و ششم از طلای سرخ و قصر هفتم از جواهر است و این قصرها را فرشهای فاخر و حریر گسترده و ظرفهای زر و سیم و سایر آلات و اسباب ملوکانه در آنجا گرد آورده و دختر خود را فرموده که هر چندگاه در یکی از قصرها بسر برد و تمامت سال را در قصور هفتگانه بعیش و شادی گذارد : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هفتاد و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوان بخت دختر او تمام سال را بعیش و شادی می گذراند و آن دختر را نام ملکه بدور است چون حسن او در شهرها شهره شد و آوازه خوبیش بگوش پادشاهان ممالک دیگر رسید پادشان بنزد پدر او رسولان بفرستادند و او را خواستگاری کردند آندختر خواهش کس نپذیرفت و قبول نکرد و با پدر گفت من شوی نخواهم گرفت از آنکه من میخواهم که فرمان روایی کنم بزیر حکم مردی نتوانم بود و هر چه که او بیشتر امتناع کرد خواستگاران را رغبت بیشتر شد پس از آن جمیع ملوک بپدر او هدیه ها فرستادند و در خواستگاری ملکه بدو نامه نوشتند پدرش مکرر در این باب با او سخن گفت او سخن پدر نپذیرفت و در آخر خشمگین شده با پدر گفت اگر بار دیگر با من در این باب سخن گوئی شمشیر گرفته قبضه او بر زمین نهم و نوک او را بر شکم بگذارم و خود را بر آن شمشیر بیندازم تا اینکه سر شمسیر از مهرۀ پشت من بدر آید چون پدر این سخنان از ملکه شنید جهان بچشمش تیره گشت و دلش بر ملکه بسوخت و ترسید که ملکه خود را بکشد القصه در کار ملکه بحیرت اندر شده و بفکرت فرو رفت که به خواستگاران چه جواب گوید و با ملکه بدور گفت اگر ترا شوهر کردن نشاید آمد و شد ترک کن و از جایگاه خود بیرون مرو پس ملک او را بخانه اندر کرد و او را از مردم پوشیده همی داشت و ده تن عجوز کان بپاسبانی او بگماشت و فرمود که دیگر بقصور هفتگانه در نیاید و چنان باز نمود که از دخترش بخشم اندر است و رسولان ملوک را که به خواستگاری آمده بودند روانه ساخت و جواب نوشت که ملکه بدور را جنون روی داده و اکنون در زنجیر است و از مردم پوشیده اش داشته ایم پس از آن عفریت دهنش به میمونه گفت ای خاتون من هر شب بدانجا رفته از نظارۀ جمال او بهره مند میشوم و او را در خواب میبوسم و از محبتی که مرا با اوست کسی را نگذارم که باو ظفر رساند ای خاتون ترا بخدا سوگند میدهم که با من باز گرد و حسن و جمال و قد با اعتدال او را نظاره کن پس از آن اگر خواهی عقوبتم کن و اگر خواهی ببخشای که امر و نهی ترا است میمونه بسخنان او بخندید و خیو بر وی انداخت و باو گفت این دختر که تو او را مدحت گفتی و به نیکوئیش ستودی ناخن بریده معشوق من نخواهد بود و اگر تو معشوق مرا ببینی همه را فراموش کنی و از هیچکس یاد نیاری من گمان کردم که در نزد تو خبریست غریب ای ملعون من امشب بسری دیدم که تو او را اگر در خواب ببینی هر آینه هست شوی و آب دهنت میریزد دهنش گفت ای خاتون آن پسر کجا است و چه نام دارد میمونه گفت ای دهنش بدانکه ماجرای این پسر بماجرای معشوق تو همی ماند که پدرش بارها بزن خواستن تکلیفش کرده او سخن پدر نپذیرفته است و پدر نیز بر او خشم آورده در برجی که جای من است در زندان افکنده امشب که من بیرون میشدم او را دیدم دهنش گفت ایخاتون آن پسر به من باز نمای تا ببینم که او بهتر از معشوقه من ملکه بدور است یا نه من گمان ندارم که در این جهان چنو لعبت فتان یافت شود میمونه گفت ای پلیدک جنیان من بتحقیق دانسته ام که معشوق من به دهر اندر مانند ندارد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هفتاد و نهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت میمونه با دهنش گفت که معشوق من بروزگار اندر مانند ندارد مگر تو دیوانه ای که معشوقه خود را چون معشوق من میدانی دهنش گفت ای خاتون ترا بخدا سو گند میدهم که با من بیا و معشوقه مرا نظاره کن و من هم با تو بیایم و معشوق ترا مشاهده کنم میمونه گفت ای پلیدک نا چار من با تو بیایم و لکن نخست باید من و تو بچیزی گرو بر بندیم اگر معشوقه تو که او را این همه مدحت گفتی از معشوق من نیکوتر باشد گرو تو برده و اگر چنانچه مرا معشوق بهتر از معشوقه تو باشد گرو من برده ام عفریت دهنش گفت ای خاتون من این شرط پذیرفتم و بگرو راضی شدم بیا تا بجزایر رویم میمونه گفت مکان معشوق من نزدیکتر است که