-۱۹۳-
که چشمش بفراز درخت بدو پرنده در افتاد که باهم بجدال اندر بودند یکی از آنها بدیگری غلبه کرد و چندان منقار بحلقوم او زد که حلقوم او بریده از بدن جدا شد آن پرنده سر او بچنگال گرفته پرید و جثه اش در آنجا افتاده بود که دو پرنده بزرگ بیامدند و برلاش آن پرنده بنشستند یکی بالای سر و دیگری بطرف دم او بنشست و پرهای خودشان بیفشاندند و گردنها بسوی او دراز کرده بگریستند قمر الزمان چون دید که پرندگان بهر یار خود گریان هستند او نیز به دوری محبوبه خود ملکه بدور بگریست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و دوازدهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت قمرالزمان به دوری محبوبه خود بگریست پس از آن قمر الزمان دید که آن دو پرنده بزرگ گودالی بکندند و آن پرنده مقتول را در آنجا بزیرخاک پنهان کرده بپریدند ساعتی غایب بودند پس از ساعتی بیامدند و پرنده قاتل را بیاوردند و بر سر خاک مقتول فرود آمدند و منقار و چنگال بر آن پرنده قاتل همی زدند تا او را بکشتند و شکم او را بدریدند و روده های او را برآوردند و خون اور ابخاک مقتول بریختند و گوشت و پوست ورا پاره پاره کردند و آنچه در شکم داشت در آورده بپرا کندند و قمر الزمان بآنها مینگریست و در کردار آنها بشگفت اندر بود پس قمر الزمان را بدانجائی که پرنده را از هم ریخته بودند نظر بیفتاد چیزی را دید که پرتو همیدهد پس قمر الزمان بآنچیز نزدیک رفته دید که حوصله پرنده است او را برداشت و بشکافت همان نگین را که سبب جدائی او از ملکه بدور شده بود دریافت چون نگین را نیک بشناخت از غایت فرح و شادی بیخود بیفتاد و چون بخویش آمد گفت این علامت خیر است و بشارت جمع آمدن با محبوبه است پس نظر بر آن نگین بدوخت و او را بچشمان خود بمالید پس از آن به بازوی خویش ببست و شادان و خرم همیرفت تا باغبان را پدید آورد تا هنگام شام از بهر او میگشت پدیدش نیاورد قمرالزمان آنشب را در جای خود بروز آورد بامدادان برخاسته میان با لیف خرما ببست و تیشه بدست گرفته درختان خشکیده همی برید و از جای بر میکند تا اینکه بدرختی بس کهن و خشکیده بیامد و تیشه به ریشه زدی و خاک بیکسوی همیکردی ناگاه طبقی چوبین پدید شد پس طبق برداشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست سیزدهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت قمر الزمان چون طبق برداشت دری پدید شد بدرون رفته سردابۀ کهنی یافت که از عهد نمود و عاد یاد همیداد در آنجا خمره ها بود پر از زر سرخ پس با خود گفت رنجها رفت و ایام شادی شد آنگاه از آن مکان بیرون آمد و طبق برگردانید و بدانسان کرد که بود و خود بآبیاری باغ بپرداخت پیوسته بکار خود مشغول بود تا هنگام شام برسید و باغبان در آمد و با قمر الزمان گفت ای فرزند بشارت باد ترا که بازگشت بوطن نزدیک شد و بازرگانان سفر را آماده گشته اند و کشتی سه روز دیگر بشهر آبنوس روان خواهد بود و آنجا نخستین شهری است از شهرهای اسلامیان چون آنجا برسی در شش ماه بجزایر خالدان توان رفت قمر الزمان از سخن باغبان فرحناک شد و دست باغبان را بوسه داد و باو گفت ای پدر چنانکه تو مرا بشارت دادی من نیز تورا بشارت دهم پس حدیث سردابه و زرها بیان کرد باغبان خرسند شد و گفت ایفرزند من هشتاد سال است درین باغ هستم چنین چیزی ندیده ام چون تو در این اندک زمان چنین چیزی بدیدی او نصیب تست و نشانه اقبال است و سبب وصول تو بوطن و جمع آمدن پراکندگی تو خواهد بود قمرالزمان گفت ناچار باید در میانه من و تو بخش شود پس او باغبان را بر داشته بسر دابه آمدند و زر ها بباغبان بنمود بیست خمره بود ده خمره خود بر داشت ده خمره دیگر بباغبان بداد باغبان گفت ای فرزند از برای تو مشکها از زیتون پر کنم که این متاع در غیر این شهر یافت نشود و بازرگانان آن را بار بسته بهر سوی برند و این زرها در آن مشکها کنم و زیتون بروی زرها جا دهم و آنگاه دهان مشکها بسته بکشتی بگذار پس در حال برخاسته پنجاه مشک فراهم آورد و تمامت زرها در مشکها جای داده زیتون بر روی آنها ریختند و قمر الزمان همان نگین را بیکی از آن مشکها نهاده دهان مشکها محکم کردند و باغبان و قمرالزمان بحدیث اندر پیوستند و قمر الزمان با جمع آمدن با محبوبه یقین داشت و با خود میگفت چون بجزایر آبنوس برسم از آنجا بشهر پدر روان شوم و از محبوبۀ خود ملکه بدور جویان گردم که او یا بشهر ملک شهرمان رفته و یا نزد ملک غیور باز گشته پس از آن قمر الزمان بانتظار گذشتن سه روز بنشست و با باغبان قصه پرندگان بدانسان که روی داده بود بیان کرد باغبان را عجب آمد و آن شب هر دو تا با مداد بخفتند باغبان به رنجوری از خواب برخاست و دو روز رنجور بود و روز سیم رنجوریش سخت شد و از زندگانیش نومید گشتند قمر الزمان به باغبان محزون نشسته بود که ناگاه ملاحان بیامدند و باغبان را بپرسیدند قمر الزمان رنجوری باغبان بنمود ملاحان گفتند کجاست آن جوان که با ما قصد سفر بجزیره آبنوس داشت قمر الزمان گفت آن غلامکی است که در پیش روی شما ایستاده پس ملاحان را گفت که مشکها بکشتی نقل کنند ایشان مشکها بکشتی بردند و با قمر الزمان گفتند که خود نیز بشتاب که باد خوش همی وزد قمر الزمان بایشان گفت سمعاً و طاعة پس توشه خود را نیز بکشتی در آورده بنزد باغبان باز گشت که و داعش کند دید که در حالت جان کندن است در بالین او بنشست تا اینکه باغبان بمرد پس او را تجهیز کرده بخاکش سپرد و بسوی کشتی برفت دید که بادبانها را افراشته روان گشته اند و همی رفتند تا از نظر قمرالزمان ناپدید شدند قمر الزمان حیران و سرگردان به باغ باز گشت و با حزن و اندوه خاک بر سر میکرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و چهاردهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت قمر الزمان چون از کشتی نومید شد بحزن و اندوه بباغ باز گشته باغ را اجاره کرد و دو مرد بزیر دست خود بیاورد که در آبیاری باغ را مدد کنند پس از آن بسوی سردابه آمد طبق چوبین برداشته بسردا به اندر شد و تتمۀ زرها برداشته به پنجاه مشک دیگر