برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۰۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۰۱-

و کوزه دیگر وقت شام باو میداد و مشایخ با همدیگر میگفتند که چون عید آتش پرستان در رسد او را درین کوه بکشیم و بر آتشش بگذاریم و اما ملک اسعد پس کنیزک نزد او آمده او را با تازیانه چندان بزد که خون از تن او برفت و بیخود گشت پس از آن کنیزک قرصی نان و آب شور بنزد او گذاشته رفت و اسعد نیمه شب بخود آمد خورا بقید اندر بدید و تنش را مجروح و فکار یافته ملول شد و عزت و نیک بختی و بزرگی سلطنت خود را بخاطر آورده بگریست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب دویست و بیست و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت چون ملک اسعد از ایام عزت و نیک بختی و بزرگی یاد کرد بگریست و آواز بناله بلند کرده این ابیات برخواند:

  گردون چه خواهد از من سرگشتۀ ضعیف گیتی چه خواهد از من در ماندۀ گدای  
  رای محنت ارنه کوه شدی ساعتی برو ای دولت ارنه باد شدی لحطه ای بپای  
  ای دیده سعادت تاریک شو مبین ای مادر امید سترون شو و مزای  

چون ابیات بانجام رسانید دست دراز کرده بنزدیک سر خود قرصه و کوزه آب شور یافت از قرصه کمکی بخورد و از آب اندکی بنوشید و تا بامداد پیوسته از اذیت کیک و شپش و پشه بیدار بود چون روز بر آمد کنیزک بسردابه اندر شد و جامه از تن ملک اسعد برکند ولی جامه بخون آلوده بر تن او چسبیده بود و پوستش با پیراهن بدر آمد و اسعد فریاد بزد و بنالید و گفت ای پروردگار من اگر رضای تو در اینست محنت برمن افزون کن و ای خدای من تو از ستم کار من غافل نیستی پس از آن ناله کرد و آه بر کشید و این دو بیت بر خواند :

  ای رهانیده خلق را ز بلا زین بلا بنده را تو باز رهان  
  که دلم تنگ و طبع مظلم کرد تنگی بند و ظلمت زندان  

چون ابیات بانجام رسانید کنیزک بشکنجه او مشغول شد و او را همی زد و در زنجیر مقید بود تا از خود برفت و کنیزک قرصه و کوزه آب شور بدانجا انداخت و از نزد او بدر آمد و او را تنها بگذاشت و او محزون نشسته خون از تنش همی رفت پس برادر خود رابخاطر آورد و از عزتی که داشت یاد کرد: چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب دویست و بیست و هشتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت اسعد برادر خود را بخاطر آورده و از عزت روزهای گذشته یاد کرده بنالید و بگریست و شکایت روزگار کرده این ابیات بر خواند

  حوادث زمن نگسلد ز آنکه هست یکی را سر اندر دم دیگری  
  مرا چرخ بد شربت تلخ داد که ننهادم اندر دهان شکری  
  ز خارم اگر بالشی می نهند بسا شب که کردم ز گل بستری  
  زمانه ندارد به از من پسر نهانم چه دارد چو بد دختری  
  تنم را نه رنگی و نه جنبشی بود در وجود این چنین پیکری  

چون اسعد ابیات بانجام رسانید بسیار بگریست و بنالید جدائی برادر را بخاطر آورده محزون و اندوهناک بود اسعد را کار بدینگونه شد و اما برادرش ملک امجد تا نصف النهار بانتظار برادر در دامنه کوه بنشست ملک اسعد بسوی او باز نگشت ملک امجد را خاطر پریشان شد و بتشویش اندر افتاد و اندوه جدائی بر او چیره گشته آب از دیده روان ساخت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب دویست و بیست و هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت اندوه جدائی اسعد بر ملک امجد چیره شد آب از دیده فروریخت و فریاد واحسرتا بر آورد پس از آن از کوه بزیر آمد و آب از دیده بر رخسارش روان بود و همی رفت تا بشهر در آمد و بشهر اندر همی گشت تا ببازار برسید و از نام شهر و از مردمان جویان شد گفتند این شهر را شهر مجوس گویند و مردمان اینجا آتش همی پرستند و خدا را نشناسند پس از شهر آبنوس بپرسید گفتند مسافت میانه او و اینجا از بادیه یکسال و از دریا شش ماهست و پادشاه آنجا را ملک آرمانوس گویند که در این اوقات ملک زاده داماد خود گرفته بجای خود بر تخت سلطنتش نشانده و آن ملکزاده را نام قمر الزمان است چون ملک امجد نام پدر بشنید فریاد زد و بنالید و بگریست و نمی دانست که کدام سوی برود و از بهر خوردن چیزی خریده بود بجای خلوت برفت که خوردنی بخورد پس در آنجا بنشست و خواست که خوردنی بخورد برادر را یاد کرده بگریست و نخورده برخاسته در شهر همی رفت تا اثر برادر پدید آورد و خبر او را معلوم کند پس مردی خیاط مسلمان را در دکه بدید در پهلوی او نشسته قصۀ خود را بر او بیان کرد خیاط باو گفت اگر برادرت دست هر کدام از مجوس گرفتار شود بسی دشوار است که او را دگر بار ببینی امید هست که پروردگار میانه تو و او را جمع آورد پس از آن خیاط گفت ای برادر آیا رغبت داری که در منزل من جای بگیری امجد گفت آری بسی مایل هستم خیاط فرحناک شد و او را در نزد خود جای داد و شبانه روز او را دلداری میکرد و بشکیبائیش میفرمود و صنعت خیاطیش همی آموخت تا اینکه خیاطت بیاموخت پس از آن روزی بکنار دریا رفت و جامۀ خویشتن بشست و به گرمابه در آمد چون از گرمابه بیرون شد جامه پاک بپوشید و از بهر تفرج در شهر همی گشت که در میان راه به زنی خوبروی فرشته خوی سرو قد برسید آن زن چون امجد را بدید نقاب از رخ برکشید و با چشم و ابرو غمزه ها همی کرد و این ابیات همی خواند

  آن روی بین که حسن بپوشیده ماه را آن دام زلف و دانه خال سیاه را  
  گر صورتی چنین بقیامت در آورند عاشق هزار عذر بگوید گناه را  
  یوسف شنیده که بچاهی اسیر ماند این یوسفیست بر زنخ آورده چاه را  

چون امجد ابیات از آن زن زهره جبین بشنید بنشاط و طرب اندر شد و مهرش بدو بجنبید و فریفته غنج و دلال و شیفته زلف و خال او گشته بسوی او اشارت کرده این ابیات بر خواند

  گر ماه من بر افکند از رخ نقاب را برقع فرو هلد بجمال آفتاب را  
  گوئی دو چشم جادوی عابد فریب او بر چشم من بسحر ببستند خواب را  
  اول نظر برفت ز دستم عنان عقل آنرا که عقل رفت چه داند صواب را  

چون آن حور نژاد ابیات از امجد بشنید آه درد ناک کشیده بسوی امجد اشارت کرد و این ابیات برخواند

  این چه رفتار است کارامیدن از من میبری عقلم از سر میربائی هوشم از تن میبری  
  باغ لاله ستان چه باشد آستینی برفشان باغبان را گو بیا گر گل بدامن میبری  

من که از