برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۳

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

دریچه پدید آمد از آنجا باندرون شدم و از نردبانی بزیر رفتم و بفراخنایی برسیدم که از آنجا دری بباغی گشوده میشد و از آن باغ دری بباغ دیگر گشوده میشد تا سی و سه باغ و در همه آنها درختان بارور و گل‌های رنگین چندان بود که در وصف سخندان نمیآمد و در آخرین باغ دری دیگر یافتم بسته چون در گشودم اسبی دیدم زین کرده نزدیک رفته بر اسب نشستم اسب بر هوا شد و مرا بفراز خانه ای گذاشته دم خویش بر یک چشم من بزد در حال چشمم نابینا شد و اسب از من ناپدید گردید من از فراز خانه بزیر آمده ده تن جوان برهنه بدیدم از ایشان اجازت نشستن خواستم مرا منع کردند از پیش ایشان غمین و گریان بدر آمده شبانه روز راه میسپردم تا بدارالسّلام رسیدم و بگرمابه اندر شدم زنخ بتراشیدم و بصورت گدایان برآمده در شهر بغداد میگشتم که این دو گدا را دیدم بایشان سلام کردم و غریبی خویش بنمودم ایشان گفتند ما نیز غریبیم پس سه تن یار گشته بدین مقام گذارمان افتاد و سبب نابینایی یک چشم من این بود دختر گفت بند از این هم بردارید پس از آن دختر روی بخلیفه و جعفر و مسرور آورده گفت شما نیز سرگذشت خویش را بیان کنید جعفر گفت در وقت آمدن گفتیم که ما بازرگانان طبرستانیم از مهمانی بازرگانی بازگشته راه منزل گم کرده بودیم دختر چون سخن جعفر بشنید و ادب او بدید گفت شما را بیکدیگر بخشیدم پس همگی بیرون آمدند خلیفه گدایان را بجعفر سپرد که از آنها پذیرایی کند و خود بمقر خویش بازگشت چون روز برآمد خلیفه بر تخت نشسته سه دختر و سه تن گدا و آن دو سگ را بخواست چون ایشان را حاضر آوردند خلیفه بدختران فرمود چون که از ما در گذشتید ما نیز بپاداش آن از شما در گذشتیم اگر مرا نشناختید اکنون بشناسید که هارون الرشیدم و بجز راستی سخن نگویید دختران گفتند ای خلیفه ما طرفه حدیثی داریم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب شانزدهم برآمد

حکایت بانو و دو سگش

شهرزاد گفت ای ملک جوان بخت بزرگترین دختران پیش آمده زمین ببوسید و گفت من طرفه حکایتی دارم و آن اینست که این دو سگ خواهران پدری منند و من مهتر خواهرانم چون پدر ما بمرد پنج هزار دینار زر بمیراث گذاشت خواهران من جهیز گرفته هر کدام بشوهری رفتند پس از چندی شوهران نقدینه ایشان بستدند و کالا خریده با زنان ببازرگانی برفتند چهار سال بغربت اندر بسر بردند و سرمایه تلف کردند شوهران از ایشان دست برداشته برفتند وایشان بصورت دریوزگان پیش من آمدند از بس که بی سامان بودند من بزحمت ایشان را بشناختم و از حالت ایشان باز پرسیدم گفتند قصه باز گفتن سودی ندارد سرنوشت این بوده است من ایشان را بگرمابه فرستاده جامه بپوشاندم و ایشان را ببزرگی برگزیدم گفتم من خواسته بی شمر دارم همه مال از آن من و شماست پس همه روزه در نیکی احسان بایشان میافزودم تا سالی بر این بگذشت ایشان از مال من مالی اندوخته گفتند که ما را شوی باید گفتم مرد خوب بجهان اندر نایابست شما شوهر گرفتید و آزمودید دیگر بار شوی کردن سودی ندارد ایشان سخن نپذیرفتند من از مال خویش جهیز گرفته ایشان داده آنچه که داشتند بستدند و ایشان را بسفر برده در میان راه از ایشان پیمان دست برداشته برفتند ایشان برهنه بازگشته پیش من آمدند و عذر خواست پیمان بستند که دیگر نام شوهر به زبان نیاورند من عذر پذیرفته پیش از پیش بایشان احسان میکردم تا اینکه سالی بر این بگذشت و من کالای فزون خریده بقصد بصره بکشتی نشستم و خانه بایشان سپردم ایشان گفتند ما طاقت جدایی تو نداریم من ایشان را نیز با خود بکشتی نشانده شبانه روز همیرفتیم تا اینکه ناخدا غفلت کرد و کشتی از راه بدر شد پس از چند روز شهری پدید گشت از ناخدا پرسیدیم که این کدام شهر است گفت نمیشناسم و تمامی عمر در دریا کشتی رانده ام و هرگز این شهر را ندیده بودم اکنون که بدینجا آمده ایم شما کالای خویش بشهر برده بفروشید اگر خریدار نباشد دو روز برآسوده توشه بگیرید پس از آن کشتی بسوی مقصد برانیم پس ناخدا برخاسته بشهر رفت در حال باز گردیده گفت برخیزید و بشهر آیید و قدرت خدایتعالی را ببینید آنگاه ما بشهر رفته دیدیم که مردم شهر همگی سنگ سیاه شده زر و سیم و دیگر کالای مردم جابجا مانده است ما را عجب آمد همه از یکدیگر جدا گشته از بهر تفرج شهر بهر کوی و برزن برفتیم و من بسوی قصر ملک بشتافتم در آنجا دیدم که همۀ ظروف از زر و سیم است و ملک را بفراز تخت دیدم که وزرا و خادمان و سپاهیان به پیش او ایستاده همگی سنگ بودند و گوهرهای درخشنده بر آن تخت بود که چون ستارگان پرتو همی دادند پس بحرم سرای رفته ملکه را دیدم که تاج مکلل و عقد مرصع و قلاده گوهر نشان و جام های زرین او بحال خود بودند ولی ملکه سنگی سیاه شده بود در آن جا دری یافتم از در بدرون شدم و از نردبانی که در آنجا بود فراز رفته ایوانی دیدم که فرشهای حریر و استبرق بآنجا گسترده بودند و تختی مرصع با در و گوهر در صدر ایوان دیدم که گوهرهای درخشنده تر از ماه تابان بر آن تخت بود پس از آن به جای دیگر رفته عجایب بسیار دیدم که از دیدن آنها بدهشت اندر شدم و حیران همی گشتم تا شب در آمد خواستم از قصر بدر آیم راه نشناختم در مکانی که تخت بر آن بود بخفتم چون نیمی از شب برفت آواز تلاوت قرآن شنیدم در حال برخاسته بدانسو رفتم عبادتگاهی یافتم که قندیل آویخته و شمعها سوخته و سجاده گسترده اند و جوانی نیکو شمایل در آنجا بتلاوت مشغولست مرا از آن جوان عجب آمد که چگونه مردم شهر بجز این جوان همگی سنگ سیاهند پس نزدیک آن جوان رفته سلامش دادم رد سلام کرد گفتم پرسشی از تو خواهم کرد و بدین قرآن که همیخوانی سوگندت میدهم که براستی پاسخ ده آن جوان تبسمی کرده گفت نخست تو بازگو که بدینمقام چگونه آمدی من ماجرای خویش بیان کردم و از احوال مردم شهر پرسیدم مصحف بر هم نهاد و مرا پیش خود خوانده بنشاند دیدم که آن پسر در نکویی چنان است که شاعر گفته

پریچهره بتی عیار و دلبر

نگارِ سر و قد ماه منظر

اگر آذر چو تو دانست کردن

درود از جان من بر جان آذر

اگر بتگر چون تو بت برنگارد

مریزاد آن خجسته دست بتگر

من تیر محبت او خورده