برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۵۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۵۱-

او را پاره پاره کردند و هر پاره بسوئی انداخته از پی کار خود رفتند من از بس ماندگی و آزردگی در همانجا بیفتادم و در خود حیران بودم که ناگاه آوازها تفی بشنیدم که این بیت همی خواند

  بدو نیک هر دو ز یزدان بود لب مرد باید که خندان بود  

چون این آواز بشنیدم ای خلیفه جهان مرا حیرتی بزرگ دست داد و بفکرت فرو رفتم که ناگاه آواز دیگری شنیدم که همیگفت

  از سر افرازان عزت سرمکش از چنین خوش محرمان خود در مکش  
  یار را اغیار پنداری همی شادئی را نام بنهادی غمی  

من باو گفتم ترا بمعبود خود قسم میدهم که خود را بمن بشناسان در حال آن هاتف بصورت انسان در آمد و بمن گفت هراس مکن که نکوئی تو بما رسیده است و ما طایفه از مومنین جنیان هستیم اگر ترا حاجتی باشد ما را بیاگاهان تا حاجت تو بر آوریم من باو گفتم که مرا حاجتی است بزرگ و هیچ کس بجهان اندر مانند من محنتی نکشیده آنگاه به من گفت تو ابو محمد تنبل هستی گفتم آری ابو محمدم گفت ای ابو محمد من برادر مار سپیدم که تو دشمن او را کشتی ولی ما چهار برادریم که همگی فضل و احسان ترا شکر گذار هستیم و بدانکه این مکر و کید با تو همان بوزینه کرده و او همان عفریتست که زن تو را در ربوده و اگر او در گشودن طلسم و کشتن خروس ترا فریب نمیداد دختر را نمیتوانست ربودن از آنکه او