برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۵۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۵۵-

بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت خلیفه مأمون الرشید سخن آن مرد غریب را بپسندید و فرمود که بالاتر از آن مکانی که نشسته بود بنشیند چون مسئله دوم طرح شد و نوبت سخن گفتن بدو رسید جوابی بهتر از جواب نخستین باز گفت مأمون فرمود که از آن مکان نیز بالاتر نشیند چون مسئله سیم بمیان درآمد آن مرد جوابی نیکوتر از دو جواب نخستین باز گفت آنگاه مامون فرمود که نزدیک به خلیفه بنشیند پس چون مناظره بانجام رسید آب حاضر آورده دستها بشستند و سفره بگستردند و خوردنی بخوردند پس از آن فقیهان برخاسته بیرون رفتند و مامون آن مرد را از رفتن ممانعت کرد و بخود نزدیک تر نشانده بملاطفت و مهربانی بیفزود و وعده احسان و انعامش بداد آنگاه مجلس شراب مهیا کرد و ندیمان را بخواست و ساقیان خوبروی حاضر آمده پیمانه شراب بگردش آوردند چون دور قدح بآن مرد رسید در حال بر پای خاست و گفت اگر خلیفه مرا اجازت دهد یک سخن بگویم خلیفه گفت هر چه خواهی بگو آن مرد گفت بر خلیفه ایدالله دولته عیان شد که من امروز درین مجلس شریف از پستترین مردمان بودم خلیفه زمان مرا بسبب اندک دانشی که از من بظهور آمد بخود نزدیک خواند و درجه بلند جای داد و اکنون همی خواهد که میانه من و آن اندک دانش جدائی افتد تا از عزت بذلت و از کثرت بقلت اندر آیم حاشا که خلیفه جهان بر این اندک دانشی که من دارم حسد برد از آنکه مرد چون شراب بنوشد عقل ازو دور شود و جهل بر او نزدیک گردد و ادبش بیکسوی رود و در چشم مردمان پست نماید از رأی بلند خلیفه امیدوارم که این گوهر گرانبها را از من باز نگیرد چون خلیفه مأمون این سخن بشنید او را مدحت گفت و در همان رتبت بلندش بنشانید و بتوقیر و تعظیمش بیفزود و از برای او صدهزار درم یداد و خلعتی فاخرش بخشود و پیوسته در مجلس مناظره او را بخود نزدیکتر می نشاند و بسایر فقیهانش ترجیح میداد

(حکایت علی بن مجد الدین و کنیزک)

و نیز حکایت کرده اند که در روزگار قدیم بازرگانی بود از بازرگانان خراسان مجدالدین نام داشت و او را مالی بسیار و غلامان و کنیزکان بیشمار و همه چیز مهیا بود مگر اینکه از عمر او شصت سال گذشته و به اولادی مرزوق نگشته بود پس در سن شصت سالگی خدایتعالی جلت قدرته فرزندی بدو عطا فرمود او را علی نام نهاند چون آن پسر بزرگ شد و همه گونه صفت کمال جمع آورد پدرش را بیماری مرگ بگرفت آنگاه فرزند خود را خواسته باو گفت ای فرزند مرا هنگام مرگ در رسیده همی خواهم که ترا وصیتی گویم پسر گفت ای پدر آن وصیت چیست مجدالدین گفت ای پسر از همنشین بد دور شو که جلیس بد مانند آهنگر است که اگر آتش او ترا نسوزاند دود او ترا بیازارد و شاعری درین معنی نکو گفته :

  از این مشتی رفیقان ریائی بریدن به بود از آشنائی  
  ز تو جویند در دولت معونت گریزند از بر تو روز محنت  

علی ابن مجد الدین گفت ای پدر شنیدم و اطاعت کردم دیگر چه کار کنم مجد الدین گفت تا توانی با مردم نکوئی کن و در احسان بکوش و دست افتادگان بگیر که شاعر گفته است:

  ره نیک مردان آزاده گیر چو استاده ای دست افتاده گیر  
  باحسانی آسوده کردن دلی به از الف رکعت بهر منزلی  

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت علی بن مجدالدین با پدر گفت ای پدر پند ترا بشنیدم پس از آن چه کار کنم مجد الدین گفت ای فرزند خدا را نگاه دار تا خدا ترا نگاه دارد و مال خود را ضایع مکن که اگر مال ضایع کنی ترا بفرومایگان حاجت افتد و ای فرزند بدان که قیمت مرد با مالست و در این معنی شاعر نگو گفته:

  بی زر میسرت نشود کام دوستان چون کام دوستان ندهی کام دشمن است  
  هیچش بدست نیست که هیچش بدست نیست زر در میان مقابله روح در تن است  

علی بن مجدالدین گفت ای پدر پس از آن چکار کنم مجد الدین گفت ای فرزند کسی که در سال از تو بزرگتر است در کارها با او مشورت کن و هر کار را که قصد کنی شتاب مکن و بزیردستان خود رحمت آور تا زبردستان بر تو رحمت آورند و بر کسی ستم روا مدار که بهر کس ستم کنی خدایتعالی او را بر تو مسلط گرداند و در هر سه معنی شاعر گفته:

  مشورت را زنده ای باید نکو که ترا زنده کند آن زنده گو  
  مکر شیطان است تعجیل و شتاب لطف رحمان است صبر واحتساب  
  زیر دست خویش را مازارهان تا نباشی زیر دست دیگران  

و ای پسر بر تو باد دوری از نوشیدن می که می سر همه بدیها است و خوردن او خرد را ببرد و باده گساران در نظر مردمان خوارند و در این معنی شاعر گفته :

  نکند دانا مستی نخورد عاقل می ننهد مرد خردمند سوی پستی پی  
  گر کند بخشش گویند که می، کرد نه او ور کند عربده گویند که او کرد نه می  

ای فرزند وصیت من بتو همین است این وصیت را پیوسته بخاطر اندر نگاهدار پس از آن مجدالدین از خود برفت چون بخود آمد شهادتین بزبان براند و از جهان در گذشت پسرش برو بگریست و بتجهیز او بپرداخت و بجنازه او خورد و بزرگ حاضر آمدند و از حق او چیزی فرو نگذاشتند پس از آن برو نماز کرده بخاکش سپردند و این دو بیت را بگور او بنوشتند:

  آن خواجه کز آستین رحمت دست کرم بزرگوارش  
  بر داشت ز خاک عالمی را در خاک نهاد روز گارش  

پس از آن علی بن مجدالدین بماتم پدر بنشست و پیوسته از برای او محزون بود تا اینکه مادر او نیز پس از اندک زمان در گذشت و علی بن مجدالدین آنچه که از برای پدر کرده بود از برای مادر نیز بجا آورده پس از آن در دکان به بیع و شری بنشست و وصیت پدر بجا آورده با کس معاشرت نمیکرد و یکسال بدین منوال بگذشت پس از یکسال اوباش بدو گرد آمدند و از راه حیلت با او یار گشتند تا اینکه او نیز بایشان مایل گشته از صلاح بفساد باز گشت و از طریق مستقیم بیرون رفت و به باده پرستی و عشق بازی بگرائید گفت پدرم برای من این مال جمع آورد اگر من این مال صرف نکنم از برای که خواهمش گذاشت بخدا سوگند نکنم مگر آن کاری که شاعر