برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۶۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۵۶-

گفته:

  با دوستان خور آنچه ترا هست پیش از آنک بعد از تو دشمنان تو با دوستان خورند  

پس علی بن مجدالدین شب و روز مال خود را صرف معشوق و می نمود تا اینکه همه مال او برفت و بی چیز شد و دکان و کاروانسرا بفروخت پس از آن جامه تن خود بفروخت پس چون از مستی برفت و به هوش باز آمد بافسوس و ندامت اندر شد و یکروز از بامداد تا هنگام عصر گرسنه بنشست آنگاه با خود گفت نزد یارانی که مال برایشان صرف کردم بروم شاید یکی از ایشان مرا نانی دهد پس به همه ایشان بگردید و در خانه هر یک از ایشان که میرفت در بروی او نمی گشادند و روی نمی نمودند تا از گرسنگی طاقتش نماند و ببازار بازرگانان رفت. چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و نهم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت علی بن مجدالدین از گرسنگی بی تاب گشته ببازار بازرگانان رفت مردمان را دید که یکجا جمع آمده اند با خود گفت آیا سبب جمع آمدن مردمان چیست بهتر اینست که از اینمکان نروم تا سبب جمع آمدن مردمان بدانم آنگاه پیش رفته دخترکی سر و قد و گل رخسار بدید که در حسن و جمال مانند و نظیر نداشت و در خوبروئی بدان غایت بود که شاعر گفته

  ز نایبان رخ و زلف و چشمت ای دلبر یکی گل است و دوم سنبل و سیم عبهر  
  همیشه در سر زلفت مجاورند سه چیز یکی شکنج و دوم حلقه و سیم چنبر  
  ببوی خوش زدو زلفت سه چیز بهره ورند یکی نسیم و دوم ناقه و سیم عنبر  

دخترک زمرد نام داشت چون علی بن مجدالدین او را بدید از حسن و جمال او بشگفت اندر ماند گفت بخدا سوگند ازین جا نروم تا ببینم قیمت کنیزک بچند خواهد رسید و مشتری او را بشناسم پس در میان بازرگانان بایستاد بازرگانان گمان کردند که او کنیزک را مشتریست از آنکه او را خداوند مال میدانستند آنگاه دلال در نزد کنیزک بایستاد و گفت ای بازرگانان و ای خداوندان دولت برین کنیزک قمر منظر زهره جبین ناز پستان که زمرد نام دارد در قیمت بگشائید یکی از بازرگانان پانصد دینار داد دیگری ده دینار دیگر بیفزود و شیخی زشت روی و ازرق چشم که او را رشیدالدین میگفتند صد دینار دیگر بیفزود دیگری ده دینار دیگر بیفزود آنگاه شیخ رشید الدین گفت بهزار دینارش میخرم آنگاه بازرگانان را زبان کوتاه شد و همگی خاموش شدند دلال با خواجه کنیزک مشورت کرد خواجه گفت من سوگند یاد کرده ام که این کنیزک را نفروشم مگر بکسی که کنیزک او را اختیار کند درین باب بکنیزک مشورت کن پس دلال بسوی کنیزک آمد و گفت ای شمسه خوبان این بازرگان همی خواهد که ترا شری کند کنیزک ماهروی بسوی آن شیخ ازرق چشم زشت رو نگاه کرده بدلال گفت که من بمرد کهن سال فروخته نمیشوم که شاعر گفته

  شوی زن نوجوان اگر میر بود چون پیر بود همیشه دلگیر بود  

آری مثل است اینکه زنان میگویند *در پهلوی زن تیر به از پیر بود* چون دلال سخن کنیزک بشنید گفت بخدا سوگند که عذر تو پذیرفته و ترا قیمت ده هزار دینار است پس از آن یکی از بازرگانان پیش آمد و گفت بهمان قیمت که شیخ رشیدالدین میخواست منش همی خرم کنیزک بسوی او نظر کرد دید که او ریش خود را رنک کرده چندی خیره خیره بدو نظر کرده و بسی در عجب شد و این ابیات بخواند :

  ریش خود را به نیل کرده سیاه کش جوان خوانی و نخوانی پیر  
  خواجه را بین که از نهایت مکر کرده با ریش خویشتن تزویر  

چون بازرگان این ابیات بشنید و مضمون بدانست از خریدن کنیزک باز پس ایستاده پس بازرگان دیگر پیش رفته بدلال گفت بهمین قیمت از برای منش مشورت کن چون کنیزک بسوی او نگاه کرد اعورش یافت گفت این مرد اعور است و شاعر در حق اعور این دو بیت انشاء کرده

  خواجه متکبر است و یک چشم این هر دو صفت که داشت شیطان  
  از غایت کبر با یکی چشم بیند سوی خلق وسوی کیهان  

آنگاه دلال دست برده بازرگانی را گرفت و به کنیزک گفت اگر اجازت دهی باین بازرگانت بفروشم کنیزک بسوی او نظر کرد و او را کوتاه قد و دراز ریش یافت گفت این همانست که شاعر از بهر او گفته :

  قد تو کوته است و ریش دراز هر دو باشند بر تو ارزانی  
  آن یکی همچو روز پائیزی وان دگر چون شب زمستانی  

پس دلال بآن کنیزک گفت ای خاتون حاضران را نظاره کن از هر کس که ترا خوش آید بمن بگو تا ترا بدو بفروشم پس کنیزک بحاضران نظاره کرد و یکان یکان را تفرس نمود چشمش بعلی بن مجدالدین افتاد . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و دهم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت چون کنیزک را نظر بعلی بن مجد الدین افتاد بسته کمند او شد از آنکه علی بن مجد الدین بدیع الجمال و نیکو شمایل بود پس کنیزک اشارت بعلی بن مجدالدین کرده بدلال گفت که مرا جز این خواجه نشاید از آن که سرو قامت و گل رخسار است و بدانسانست که شاعر او را توصیف کرده

  کسی گر دل بکس بندد بدان زیبا پسر بندد که جعدش عقدها از مشک برروی قمر بندد  

پس از آن گفت که مالک من نتواند بود مگر این پسر آفتاب منظر که او کمر باریک و سیاه چشم و عنبرین مویست چنانچه شاعر گفته

  تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود عشق زلفش را بگرد هر دلی جولان بود  
  مر مرا پیدا نیامد تا ندیدم زلف او کز شبه زنجیر باشد یا زشب چوگان بود  
  شادی اندر جان من مأوی گرفت از عشق او شادمان شد جان آنکس کش چنان جانان بود  
  تا جهان بوده است کس بر باد نفشانده است مشک زلف او را هر شبی بر باد مشک افشان بود  

چون دلال ابیات از کنیزک در مدحت علی بن مجدالدین بشنید از فصاحت کنیزک عجب آمدش خداوند کنیزک بدلال گفت از فصاحت او عجب مدار و از حفظ کردن ابیات نغزش بشگفت اندر مباش که او قرآن مجید را بهفت قرائت همی خواند و احادیث شریفه را بروایات صحیحه روایت کند و هفت قلم را بسی نیکو نویسد و از علوم چندان بداند که عالمان دانشمند خوشه چین خرمن او هستند و دستهای او از زر و سیم بهتر است از آن که او به هشت روز پرده حریر بدوزد و در هر پرده پنجاه دینار زر سرخ سود کند دلال گفت خوشا باقبال کسی که چنین حور نژاد در خانه او باشد پس از آن خواجه