برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۶۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۵۸-

مجدالدین کوزه آب بیرون آورد نصرانی را در دهلیز خانه یافت باو گفت ای پلیدک چگونه بی اجازت من بخانه آمدی نصرانی گفت یا سیدی بدر خانه ایستادن و در دهلیز خانه آمدن فرقی ندارد پس کوزه آب باو داد نصرانی آب بخورد و کوزه بعلی بن مجدالدین بداد علی ابن مجدالدین کوزه گرفته باو گفت برخیز و از پی کار خود رو نصرانی گفت یا سیدی از آن کسان مباش که نیکوئی کنند و منت نهند پس از آن نصرانی گفت یا سیدی آب خوردم ولی میخواهم که مرا طعام نیز دهی اگر چه قرص جوینی باشد علی بن مجدالدین باو گفت پیش از آنکه ترا بیازارند برخیز و از پی کار خود رو نصرانی گفت یا سیدی اگر بخانه اندر چیزی نیست این یکصد دینار بگیر و از بازار خوردنی از برای من شری کن تا میان من و تو حق نان و نمک پدید آید علی بن مجدالدین گفت این نصرانی ناخردمند است یکصد دینار بگیرم و مساوی دو درم خوردنی از بهر او حاضر آورم پس نصرانی باو گفت یا سیدی من چیزی میخواهم که گرسنگی از من ببرد اگر چه قرصه خشکی باشد از آنکه بهترین توشها آنست که گرسنگی ببرد نه طعام فاخر لذیذ است و درین معنی شاعر نکو گفته

  گر گل شکرخوری بتکلف زبان کند ور نان خشک دیر خوری گل شکر بود  

پس علی بن مجدالدین با نصرانی گفت اندکی درین مکان بر آسای تا من در بسته ببازار روم و بهر تو خوردنی حاضر آورم نصرانی گفت سمعاً وطاعة پس علی بن مجدالدین در خانه را ببست و کلون بپشت در بینداخت و کلید را با خود برداشته بسوی بازار رفت و قدری عسل و مغز بادام و نان و ماهی بریان گشته خریده بازگشت چون نصرانی او را بدید باو گفت یا سیدی این همه چیز از بهر چه بود که به ده مرد کفایت کند و من تنها هستم شاید تو با من طعام خوری علی بن مجد الدین باو گفت تنها بخور که من سیر هستم نصرانی گفت یا سیدی حکیمان گفته اند که هر که با مهمان چیز نخورد ناپاک زاده است چون علی بن مجدالدین این را شنید بنشست و با او اندکی چیز خورده و خواست که دست باز کشد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و سیزدهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت علی بن مجد الدین چون خواست دست از طعام باز کشد نصرانی مغز بادامی را گرفته پوست از وی برداشت و دونیمه کرد و در نیمۀ آن بنگی مکرر که پیل را از پای در انداختی بکار برد و با عسلش بیامیخت و بعلی بن مجد الدین گفت یا سیدی ترا بدین خود سو گند میدهم که این را نیز بخور علی بن مجدالدین شرم کرد که سوگند نپذیرد ناچار او را گرفته بخورد هنوز در شکم او جای نگرفته بود که بیخود بیفتاد چون نصرانی اینرا بدید بسان گرگ گرسنه بر پا خاسته کلید خانه را از جیب او بدر آورده بسوی برادر خود بشتابید و او را از ماجری بیاگاهانید و سبب این بوده است که برادر نصرانی همان مرد کهن سال زشت رو بود که همی خواست کنیزک را بهزار دینار بخرد کنیزک او را ناخوش داشته بآن ابیاتش هجو کرده بود و آن شیخ در باطن کافر و بظاهر هیئت مسلمانی داشت و خود را رشیدالدین نامیده بود چون کنیزک او را ناخوش داشت و بآن ابیات هجوش گفت او شکایت ببرادر خود همین نصرانی برد و این نصرانی برسوم نام داشت ببرادر خود گفت ازین کار ملول مباش که من حیلتی کرده بی آنکه درم و دینار صرف کنم او را از بهر تو بیاورم پس از آن نصرانی پیوسته دام حیلت میگسترد تا اینکه این حیلت بکار برد و کلید از جیب علی بن مجدالدین در آورده بسوی برادر روان شد و او را از ماجرا آگاه کرد در حال برادرش بر استر سوار گشته با غلامان خود بسوی خانه علی بن مجدالدین بیامد و بدره هزار دینار زر با خود برداشت که اگر شحنه او را ببیند بدره بدو دهد چون بدرخانه علی بن مجدالدین رسیدند در خانه بگشودند غلامان بر مرد گرد آمده او را بقهر و جبر بگرفتند و با و گفتند خاموش باش و اگر سخن بگوئی کشته خواهی شد پس خانه را بحال خود بگذاشتند و از آن چیزی برنگرفتند و علی بن مجدالدین بدهلیز خانه بیخود افتاده بود که ایشان در خانه را بسته کلید را در پهلوی علی بن مجدالدین بگذاشتند و کنیزک را برداشته بقصر نصرانی بردند نصرانی او را در میان کنیزکان خود جای داده باو گفت ای روسبی من همانم که بهزار دینار همی خواستم ترا شری کنم تو راضی نشدی و مرا هجو گفتی اکنون ترا بی دینار و درم بگرفتم کنیزک بگریست و باو گفت ای شیخک پلید چگونه میان من و خواجه من جدائی انداختی نصرانی باو گفت ای روسبی بزودی خواهی دید که ترا چگونه عذاب کنم بمسیح و عذرا سوگند که اگر مطاوعت من نکنی و بدین من نیائی ترا گونه گونه عذاب کنم کنیزک گفت بخدا سوگند اگر گوشت مرا پاره پاره ببری من از دین خود جدا نخواهم شد و امیدوارم که خدایتعالی بزودی فرج عطا فرماید و نصرانی سخت او را همی زد و او همی گریست و همی نالید پس از آن زبان از ناله کوتاه کرده بقول حسبی الله مترنم بود تا اینکه نفسش ببرید و نالیدن نتوانست چون نصرانی این حالت بدید بخادمان گفت او را بمطبخ اندازید و طعامش ندهید چون بامداد شد باز کنیزک را حاضر آورده بسیاقت روز پیش او را همی زدند تا اینکه بیخود شد آنگاه بخادمان گفت او را بمطبخ اندر بینداختند پس از ساعتی کنیزک بخود آمده گفت لا اله الا الله محمد رسول الله حسبی الله و نعم الوکیل پس از آن پناه بخواجه دو عالم محمد علیه السلام برد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و چهاردهم بر آمد

گفت ای مالک جوانبخت آن کنیزک زمرد نام بخواجة هر دو عالم محمد علیه السلام پناه برد و او را کار بدینجا رسید و اما علی بن مجد الدین تا روز دیگر بیخود افتاده بود تا اثر بنگ ازو برفت و چشم بگشود و بانگ زد که زمرد کس او را پاسخ نداد پس بر خاسته بخانه اندر آمد خانه را از آن ماه رو خالی یافت دانست که این ماجری از نصرانی بدو رفته آنگاه فریاد بر کشیده بنالید و آب از دیدگان بریخت و این ابیات بر خواند:

  اگر شناختمی قیمت وصال ای ماه مرا زمانه نکردی ز درد هجر آگاه  
  مرا ز هجر تو چون روی تست دیده سپید مرا ز عشق تو چون موی تست نامه سیاه  
  گهی ز دیده بر آرم ز اشتیاق تو خون گهی ز سینه بر آرم در انتظار