برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۶۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۶۰-

بن مجد الدین در آنجا خفته بود برسید چون علی را در آنجا خفته دید عمامه از او بر گرفت و ایستاده بود که ناگاه زمرد بلب بام برآمد دزد را دید که در تاریکی ایستاده گمان کرد که خواجه او علی بن مجد الدین است صفیری بزد دزد نیز صفیری بزد آنگاه مرد خود را از ریسمان بیاویخت و خورجینی پر از زر سرخ با خود آورده بود چون دزد او را بدید با خود گفت این کاریست عجیب و این کار سببی غریب خواهد داشت پس از آن کنیزک را با خور جین بدوش گرفته مانند تندباد روان شد زمرد باو گفت من از عجوز شنیده بودم که تو از دوری من رنجور و ضعیف گشته ای اکنون ترا میبینم که از پیل قوی تری دزد او را جواب نگفت زمرد تأمل کرده در روی او ریشی یافت کثیفتر از جاروب آبخانه پس زمرد ازو بترسید و باو گفت تو کدام جانوری دزد گفت ای روسبی من شاطر جوان گرد هستم و از زیر دستان احمد دنفم و ما چهل عیاریم زمرد دانست که قضا برو چیره گشته و او را حیلتی نیست بجز اینکه کار بخدای تعالی بسپارد پس بحکم خدا شکیبا شد و سر تسلیم پیش نهاده گفت سبحان الله از ورطه ای خلاص نشده بورطه بزرگتر افتادم و سبب آمدن جوان گرد بدان مکان این بوده است که او به احمد دنف گفت ای خواجه در خارج این شهر غاری هست که چهل تن در آن غار توانند نشست من همی خواهم که مادر خود را بآن غار برده خود بشهر بازگردم و از شهر غنیمتی آورده در نزد مادر جمع آورم که فردا چاشت شما را ضیافت کنم احمد گفت هر آنچه خواهی بکن جوان گرد بسوی آن غار رفته مادر خود در آن غار بگذاشت چون از غار بدر آمد شخصی دید خفته و اسب در پهلوی خود بسته پس جوان گرد او را بکشت و جامه و سلاح و اسب او را بغار اندر برد و بنزد مادر گذاشت و بشهر باز گشت و زمرد را گرفته بسوی غار برد و او را نیز نزد مادر گذاشته مادر را بنگاه داشتن او بسپرد و خود از غار بدر آمد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد هفدهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت جوان گرد مادر خود را به نگاه داشتن زمرد بسپرد و خود از غار بیرون رفت پس زمرد با خود گفت مرا پس از این غفلت نشاید و در خلاص خود حیلتی باید چون این خیالش بخاطر آمد رو بمادر جوان گرد کرده گفت ای خاله بخارج غار نمیروی که بروشنائی شپش های ترا بکشم عجوز گفت بخدا سوگند ای دخترک همی آیم چه دیر گاهیست من از گرمابه دور افتاده ام و این ناجوان مرد مرا از این مکان بدانمکان میگرداند آنگاه زمرد با عجوزک از غار بدر آمد و سر عجوز را بد امن گرفته شپشهای او را همی کشت تا اینکه عجوز را خواب در ربود در حال زمرد برخاسته جامه آن شخص را که جوان گردش کشته بود در بر کرد و تیغ او را بمیان بست و عمامه او را بر سر نهاد و خورجین پر از زر سرخ که با خود آورده بود بگرفت و بر اسب سوارشد و گفت یا جمیل الستر استرنی پس روی در بادیه گذاشته با خود گفت اگر من بسوی شهر روم شاید یکی از پیوندان سپاهی را ببیند و عاقبت کار من نیکو نشود پس روی از شهر برگردانده حیران همی رفت و از گیاه صحراها و آب نهرها همی خورد تا ده روز کار او بدینسان بود روز یازدهم بشهری آباد برسید که زمستان گذشته و فصل ربیع در رسیده و آنشهر سبز و خرم بود چون بدان شهر رسید بزرگان شهر و سپاهیان را بدید از آنحالت در عجب شد با خود گفت مردمان این شهر را که بدروازه شهر گرد آمدهاند سببی عجیب خواهد داشت پس بسوی ایشان برفت چون بایشان نزدیک شد سپاهیان پیش آمدند و در پیش روی او زمین ببوسیدند و صف بکشیدند و گفتند ای سلطان خدا ترا نصرت دهد و قدم ترا بمسلمانان مبارک گرداند زمرد بایشان گفت شما را چه میشود وزیر آنشهر با و گفت خدائی که در عطا کردن بخل ندارد نعمت بتو عطا فرموده و ترا سلطان این شهر کرده بدانکه عادت مردمان اینشهر اینست که چون ملک ایشان بمیرد و از برای ملک فرزندی نباشد سپاهیان و بزرگان شهر بدینمکان در آیند و سه روز در اینمکان بنشینند هر کس از اینراه که تو آمدی بیاید او را سلطان خویش گیرند منت خدای را که جوان زیبائی را از اولاد ترکان بما برسانید اگر پستتر از تو نیز پدید آمدی سلطان ما او بودی زمرد گفت گمان مکنید که من از رعیت زادگان ترکانم بلکه من از بزرگ زادگان ایشان هستم ولکن بر ایشان خشم کرده بیرون آمده ام و این خورجینی که پر از زر سرخ است با خود آورده ام که بفقرا و مساکین تصدق کنم پس سپاهیان و بزرگان شهر او را دعا کردند و باو شادمان شدند و زمرد نیز فرحناک با خود گفت اکنون که بدین مقام رسیدم . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و هیجدهم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت زمرد با خود گفت اکنون که بدین مقام رسیدم امید هست که خدایتعالی میانه من و خواجه ام علی بن مجدالدین در اینمکان جمع آورد آنگاه زمرد روان شد و بزرگان سپاهیان از پی او روان شدند تا بشهر اندر آمدند و او را بقصر سلطنت درآوردند چون از اسب فرود آمد امرا و بزرگان زیر بغل او را گرفته بفراز تختش بنشاندند و در پیش روی او زمین بوسه دادند چون زمرد بتخت بنشست بگشودن خزاین امر فرمود و خواسته بی شمر بسپاهیان و بزرگان دولت بداد و همگی دوام ملک او را دعا گفتند و او دیرگاهی بکار سلطنت مشغول بود و هیبتی بزرگ به دل های مردم راه یافت و او بدعتها برداشت و زندانیان را رها کرد و مردمان او را بسی دوست میداشتند ولی او هر وقت از خواجه خود یاد میکرد میگریست و از خدا میخواست که میانه او را با خواجه اش جمع آورد اتفاقاً شبی از خواجه خود یاد کرده روزهایی که با او گذارنده بود بخاطر آورد و آب از دیدگان بریخت و این دو بیتی برخواند.

  من شکر خصمان تو چون زهر کنم در عشق تو خود را سمر دهر کنم  
  خصمان ترا من از تو بی بهره کنم یا جان بدهم یا همه را قهر کنم  

پس از آن اشک از رخساره پاک کرد و به حرمسرای در آمده کنیزکان و زنان را منزل جداگانه ترتیب داد و خود در مکان تنها بنشست و بجز خادمان خردسال کسی را بخود راه نداد و یکسال بدین منوال گذشت و از خواجه اش علی بن مجدالدین اثری پدید نشد آنگاه مضطرب و دلتنک گردیده