برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۶۸

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۶۴-

شمعها روشن بود چون اهل قصر شنیدند که ملک کس بسوی آن پسر فرستاده بشگفت اندر ماندند هر یک از ایشان گمانی میکرد و سخنی میگفت و پارۀ از ایشان میگفت که ملک دلبسته این پسر شد و فردا او را سردار لشکر خواهد کرد الغرض چون خادمان علی بن مجدالدین را نزد زمرد بیاوردند علی پایه تخت را ببوسید و او را دعا کرد زمرد با خود گفت خود را باو نشناسانم تا ساعتی با او مزاح کنم پس از آن گفت یا علی بگرمابه رفتی یا نه علی بن مجدالدین گفت آری ای ملک زمرد گفت برخیز و از این طعامهای لذیذ بخور و از این شراب بنوش که تو از رنج راه آزرده ای چون علی بن مجدالدین طعام و شراب خورد بر خاسته در برابر تخت ملک بایستاد زمرد باو گفت بفراز تخت بر آی و پاهای من بمال علی بن مجدالدین بفراز تخت رفته پا و ساق او را همی مالید دید که ساقهای او از حریر نرم تر است و بساق های زنان همی ماند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست


چون شب سیصد و بیست و ششم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت پس با خود گفت سبحان الله این ملک بدختران همی ماند و این کاریست عجیب پس شهوتش بجنبید چون زمرد این حالت را ازو دید بخندید و گفت یا سیدی هنوز مرا نشناختی علی بن مجد الدین گفت تو کیستی گفت من کنیزک تو زمردم چون علی بن مجدالدین این را بدانست او را ببوسید و در آغوشش بکشید و زمرد غنج و دلال میکرد چون خواجه سرایان آواز ایشان بشنیدند به پشت پرده بیامدند دیدند که ملک غنج و دلال همی کند خواجه سرایان گفتند این به غنج و دلال مردان نمیماند شاید که این ملک زن باشد پس چون صبح بر آمد زمرد بزرگان لشگر و ارباب دولت را بخواست و با ایشان گفت قصد من اینست که بسوی شهر خود روم شما از برای من نایبی اختیار کنید که در میان شما حکمرانی کند تا من بسوی شما باز گردم پس از آن بتجهیز سفر مشغول شد و توشه و اموال و استران و اشتران برداشته از شهر بیرون آمدند و شب و روز کوه و صحرا همی نوردیدند تا به شهر علی بن مجد الدین برسیدند و در آنجا بعیش و نوش و فرح و شادی بسر بردند تا اینکه مرگ ایشان را در یافت

(حکایت جبیر ان عمیر و نامزدش)

و از جمله حکایات اینست که شبی خلیفه هرون الرشید را بیخوابی بسر افتاد و از این پهلو بآن پهلو بسی بگشت تا اینکه عاجز شد آنگاه مسرور را بخواست و باو گفت ای مسرور کسی پدید آور که از رنج بیخوابی مرا آسوده کند مسرور گفت ابها الخلیفه آیا میل داری که بباغ اندر شوی و بگلها و شکوفه ها تخرج کنی و ستارگان را نظاره نمایی که چگونه در میان ایشان پرتو انداخته گفت ای مسرور دلم بهیچ یک از اینها مایل نیست و از اینها خاطر من نگشاید مسرور گفت ایها الخلیفه ترا در قصر سیصدهمسر است و هر یک از ایشان را جداگانه قصری هست بفرما تا ایشان قصرهای خود را خلوت کنند و تو در قصرهای ایشان بگرد و ایشان را تفرج کن خلیفه گفت ای مسرور قصر از آن من و کنیز کان ملک من هستند مرا نفس باین چیزها طالب نیست مسرور گفت ایها الخلیفه عالمان و شاعران را حاضر آور تا باهم مباحثه کنند و اشعار نغز بخوانند و حکایات و اخبار از برای تو حدیث کنند خلیفه گفت مرا نفس بهیچ کدام از این چیزها طالب نیست مسرور گفت ایها الخلیفه ندیمان و ظریفان را حاضر آور تا نکته های سنجیده و سخن های پسندیده ترا بگویند خلیفه گفت مرا دل باین چیزها نمیگشاید مسرور گفت ایها الخلیفه مرا بکش چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصدو بیست و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت مسرور گفت ایها الخلیفه مرا بکش شاید بیخوابی تو برود و اضطرابت یکسو شود خلیفه از سخن او بخندید و باو گفت ای مسرور نظر کن که از ندیمان کدام بر در است مسرور بیرون رفته باز گشت گفت ای خلیفه علی بن منصور دمشقی بر در است گفت او را بنزد من آر پس مسرور برفت و علی بن منصور را بیاورد چون علی بن منصور حاضر آمد خلیفه را سلام داد خلیفه رد سلام کرده گفت ای علی از حکایات خود چیزی حدیث کن گفت ایها الخلیفه چیزی را که شنیده باشم بگویم یا چیزی را که دیده ام بگویم خلیفه گفت اگر چیزی دیده باشی حدیث کن که شنیده چون دیده نخواهد بود علی بن منصور گفت ایها الخلیفه بدانکه من در هر سال رسومی از محمد بن سلیمان هاشمی داشتم در آغاز سال بعادت معهود بنزد او رفتم و او را دیدم که آماده نخجیر گاهست او را سلام دادم و او رد سلام کرد و بمن گفت یا بن منصور با من سوار شو من گفتم ای خواجه مرا طاقت سواری نیست پس مرا در دار الضیافه بنشاند و حاجبان و میزبانان بمن بگماشت و خود بنخجیر گاه شد ایشان غایت اکرام با من کردند و از لوازم ضیافت فرو نگذاشتند با خود گفتم که عجب است که دیر گاهی در بصره باشم و راهی بجز از قصر بباغ و از باغ بقصر نشناسم مرا بجز این وقت فرصتی نخواهد بود که در اطراف بصره تفرج کنم بهتر اینست که من برخاسته تنها بتفرج روم در حال برخاسته جامه فاخر در بر کردم و از خانه روان شدم و ای خلیفه تو میدانی که در بصره هفتاد محلتست که طول هر محلت هفتاد فرهنگ عراقی است پس من در کوچه های او راه گم کردم و تشنگی بر من غلبه کرد ناگاه به در بزرگی رسیدم که دو حلقه مسین بر آن در بود و پرده های دیبای سرخ بر آن در آویخته بودند و در دو سوی آن در دو مصطبه بود که درختان تاک بر آن مصطبه ها سایه انداخته بودند من در آن مصطبه بسایه بنشستم و آن مکان را تفرج میکردم که ناگاه آواز ناله بشنیدم که از دل محزون بر میخاست و این ابیات همیخواند

  دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را تا بهر نوعی که باشد بگذرانم روز را  
  شب همه شب انتظار صبح روئی میبرم کاین صباحت نیست این صبح جهان افروز را  
  وه که گر من باز بینم چهر مهر افزای دوست تاقیامت شکر گویم طالع فیروز را  
  کام جویان را ز نا کامی چشیدن چاره نیست بر زمستان صبر باید طامع نوروز را  

با خود گفتم اگر خداوند این آواز را ملاحتی باشد هر آینه ملاحت و آواز خوش را جمع کرده است پس از آن بدر نزدیک شدم و کم کم پرده از در به یک سو میکردم ناگاه دخترکی بدر آمد سپید اندام چون قرص ماه با ابروان پیوسته و زلفکان بر شکسته و چشمان مخمور و