برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۶۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۶۵-

پستان چون گوی بلور و دهانی چون حلقه انگشتری و رخانی رخشنده تر از زهره و مشتری که دل از پیر و جوان بربودی و عقل از مرد و زن ببردی بدان سان که شاعر گفته

  دل من برد بدان زلف پر از حلقه و خم که فرو ریخته چین از بر چین تا بقدم  
  صنمی سیمین رویست و منم شیفته اش خنک آنکس که بود شیفته روی صنم  

پس من از روزنهای پرده او را نظاره میکردم ناگاه او را نظر بر من افتاد با کنیزک خود گفت ببین کیست که بر در ایستاده کنیزک برخاسته بسوی من آمد و گفت ایها الشیخ مگر شرم نداری از پیران کار زشت نه خوبست من باو گفتم ای خاتون اما پیر را راست گفتی پیرم ولکن گمان ندارم که کار زشت کرده باشم پس خاتون ساکت شد کنیزک گفت کدام کار زشت تر از اینست که به خانه بیگانگان در آئی و به نامحرمان نظاره کنی من گفتم ای خاتون معذورم گفت ترا عذر چیست گفتم مردی ام غریب و بسی تشنه ام گفت ما عذر ترا پذیرفتیم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و بیست و هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت آن دختر گفت من عذر ترا پذیرفتم آنگاه کنیز کی را گفت که این مرد را آب ده آن کنیز کوزه زرین مرصع بدر و گوهر پر از آبی که بمشک اذفر آمیخته و دستارچه حریر سبز برو کشیده بودند پیش من آورد من کوزه بگرفتم و آب دیر دیر مینوشیدم و دزدیده او را نظر میکردم پس از آن کوزه بکنیزک رد کرده ایستادم آن دختر گفت ایشیخ راه خویش در پیش گیر من باو گفتم ایخاتون مرا فکرتی روی داد گفت چه فکرت ترا روی داد گفتم در گردش روزگار و پی در پی ی آمدن حوادث فکرهمیکنم آن دخترک گفت سزاست که بفکرت اندر باشی از آنکه روزگار کارهای عجیب دارد بازگو که از بهر چه بفکرت فرو رفتی گفتم از بهر خداوند این خانه فکر میکنم که او در حال حیات با من صدیق بود آندخترک گفت خداوند این خانه چه نام داشت گفتم محمد بن علی گوهر فروش نام داشت و بسیار توانگر بود نمیدانم او را فرزندی برجا هست یا نه گفت آری دختری ازو بر جای مانده که بدور نام دارد و وارث همه مال اوست گفتم ایخاتون گونه ترا متغیر میبینم مرا از کار خود آگاه کن شاید گره کار تو از دست من بگشاید آن دختر گفت ای شیخ اگر از اهل راز باشی راز خود را بتو گویم تو مرا آگاه کن که کیستی تا بدانم راز پوش هستی یا نه که شاعر گفته :

  نگوید راز هر کوهست بخرد مگر پیش حکیم و مرد مؤبد  
  بقدر عقل هر کس گوی با وی اگر اهلی مده دیوانه را می  

من باو گفتم ایخاتون من علی بن منصور دمشقی ندیم هرون الرشیدم چون دخترک سخن من بشنید از فراز کرسی بزیر آمده بمن گفت آفرین بر تو یابن منصور اکنون ترا از حالت خود با خبر کنم و ترا از راز خود آگاه کنم بدانکه من عاشقی هستم از یار جدا مانده گفتم ایخاتون تو خوبرو هستی خوبرویان عشق نورزند مگر خوبرویان را بازگو که معشوق تو کیست گفت من عاشق جبیر بن عمیر شیبانی هستم من باو گفتم ایخاتون درمیان شما مواصلت یا مراسلت اتفاق افتاده است یا نه گفت آری ولکن عشق او برخلاف عشق من عشقی است در زبان نه در دل از آنکه او بوعده وفا نکرد و عهد مودت و دوستی نگاه نداشت من باو گفتم ایخاتون سبب جدائی در میان شما چیست گفت سبب جدایی اینست که من روزی نشسته بودم همین کنیزک گیسوان مرا شانه میکرد گیسوان مرا بتافت از حسن و جمال من عجب آمدش پیش آمده روی مرا ببوسید و در آن وقت معشوق من بی خبر درآمد چون اینحالت بدید این دو بیت بر من بخواند :

  رو، رو که دل از مهر تو بدمهر گسستیم از دام هوای تو بجستیم و برستیم  
  چونانکه تو ببریدی ما نیز بریدیم چونانکه تو بشکسشتی ما نیز شکستیم  

و از آن وقت تا اکنون بر من خشم آورده و قصد کرده است که پیوسته از من دور باشد و تا اکنون بنزد من نیامده و مکتوب از برای من نفرستاده من باو گفتم الحال قصد تو چیست گفت قصد من اینست که از من ابی بسوی او بری اگر جواب او را بمن آوری ترا پانصد دینار زر سرخ دهم و اگر جواب نیاوری صد دینار ترا بدهم پس کنیزکی را بخواست و گفت قلم و قرطاس از بهر من حاضر آور کنیزک قلم و قرطاس بیاورد و دخترک آفتاب روی این ابیات بنوشت

  گر دست دهد هزار جانم در پای مبارکست فشانم  
  آخر بسرم گذر کن ای دوست انگار که خاک آستانم  
  تو خود سر وصل ما نداری من عادت بخت خویش دانم  
  هیهات که چون تو شاهبازی تشریف دهد بر آشیانم  
  آخر نه من و تو دوست بودیم عهد تو شکست و من همانم  

پس از آن مکتوب مهر کرده بمن بداد من مکتوب گرفته بخانه جبیر شیبانی رفتم او را در نخجیر یافتم بانتظار او بنشستم تا اینکه از نخجیر باز گشت ای خلیفه من چون او را سواره بدیدم از جبین و جمال او هوش من برفت و بخردم زیان آمد پس نگاه کرد و مرا بدرخانه خود نشسته بدید از اسب بزیر آمده بسوی من آمد و دست در گردن من افکند و مرا سلام داد من چنان گمان کردم که بهشت را در آغوش گرفتم پس از آن مرا بدرون خانه برد و در پهلوی خود بنشاند و بآوردن سفره بفرمود خادمان سفره بنهادند و همه گونه طعامها در آن سفره فروچیدند . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و بیست و نهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت علی بن منصور گفت بسفرۀ جبیر عمیر بنشستم و این دو بیت در او نوشته یافتم .

  گر ندیدی بهشت و حور العین اینک این مجلس امیر بین  
  جام می را چو حوض کوثر دان ساقیان را بسان حورالعین  

پس از آن جبیر بن عمیر بمن گفت دست بطعام ما در از کن و خاطر شکسته مرا بخوردن طعام بدست آور گفتم بخدا سوگند اگر حاجت من، نیاوری از طعام تو لقمه نخورم گفت حاجت تو چیست من مکتوب بیرون آورده بدو دادم چون مکتوب بخواند مکتوب را پاره کرده دور انداخت و با من گفت یابن منصور جز این حاجت ترا هر حاجتی باشد روا کنم و خداوند این مکتوب در نزد من جواب ندارد من از نزد او خشمناک برخاستم آنگاه در دامنم آویخت و بمن گفت یابن منصور من ترا از آنچه او بتو گفته است خبر دهم او بتو گفته است که اگر جواب بیاوری ترا پانصد دینار زر سرخ دهم اگر جواب نیاوری یکصد دینار دهم گفتم آری چنین گفته