برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۷۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۶۷-

  -بادا چه شود گر بسلامی دل ما شاد کند  
  یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز که برحمت گذری برسر فرهاد کند  
  حالیا عشوه عشق تو زبنیادم برد تا دگر فکر حکیمانه چه بنیاد کند  

آنگاه کتاب را مهر کرده بمن بداد من مکتوب بگرفتم و بخانه سیده بدور رفته پرده از در کم کم بیکسو میکردم که ناگاه دیدم ده تن از کنیزکان ماه روی و سیده بدور چون ماه در میان ستارگان نشسته بودند و هیچگونه المی و حزنی نداشت در آن هنگام که من او را نظر کردم او را چشم بر من بر در ایستاده ام گفت آفرین بر تو ای پسر منصور شاعر درین بیت دروغ نگفته

  صبر کن اندر جفا و در رضا دمبدم می بین بقا اندر فنا  

ای پسر منصور ابنک من جواب بنویسم تا آنچه توا وعده کرده است بستانی من باو گفتم خدا ترا پاداش نیکو دهد کنیزی را فرمود قلم و قرطاس حاضر آورد و این ابیات fنوشت

  حقا که نیابی از لبم کام ضایع چکنی در این غم ایام  
  چون عود وجود خویشتن را در مجمر غم چه سوزی ای خام  
  گر ناله کنی از شام تا صبح ور گریه کنی ز صبح تا شام  
  کامی ز وصال ما نبینی زین کام طمع بر بناکام  

من باو گفتم ای خاتون میانه او و مرگ چیزی نمانده اگر این ورقه را بخواند در حال بمیرد پس او مکتوب گرفته پاره کرد من باو گفتم غیر از این ابیات شعر دیگر بنویس آنگاه ورقه برداشته این ابیات نوشت

  ای غمزده ترک این هوس کن دم در کش و این حدیث بس کن  
  دیدار منت چو نیست روزی در آتش شوق چند سوزی  
  یاری و وفا نبینی از من جز جور و جفا نبینی از من  

من گفتم ای خاتون اگر او این ابیات بخواند روانش از تن برود گفت با بن منصور بدانکه مرا گناهی نیست که مرا در عشق او رنج بجائی رسید که این سخنان بگفتم من باو گفتم اگر بیش از این بگوئی سزاست و لکن شیوۀ کریمان عفو و بخشایش است چون سخن مرا بشنید دیدگان پر از آب کرده و رقه دیگر بنوشت بخدا سوگند ای خلیفه در دیوان تو کس بدان خوبی خط نتواند نوشت چون رقعه بانجام رسانید دیدم که این ابیات در او نوشته

  بدان آگه باش ای چراغ ترکستان که هفته دگر آیم به پیش تو مهمان  
  به مهر هیچ بتی نا سپرده ام دل خویش چنانکه بردم باز آرمش بر تو چنان  
  بر تو با بر من به که نو کند پیوند لب تو با لب من به که نوکند پیمان  

چون مکتوب را بانجام رسانید چون قصه بدینجارسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و سی و دوم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت چون سیده بدور مکتوب بانجام رسانید او را مهر کرده بمن داد گفتم ای خاتون این مکتوب بیماران را بهبودی بخشد و آتش دل را فرونشاند پس من مکتوب گرفته بیرون آمدم آنگاه سیده مرا آواز داد و بمن گفت ای پسر منصور بجبیر بن عمیر بگو که امشب سیده بدور مهمان تست من از این سخن فرحناک گشته مکتوب بسری جبیر بردم دیدم که چشم بر در دوخته منتظر جواب است چون مکتوب بدو دادم مکتوب گشوده بخواند و مضمون آن بدانست صیحه بلند بر آورده بیفتاد چون بخود آمد گفت ای پسر منصور آیا سیده این مکتوب را بدست خود نوشت و انگشتان خود بدین مکتوب بسود گفتم یاسیدی مگر کسیکه مینویسد بپای خود مینویسد بخدا سوگند ایخلیفه زمان هنوز سخن من و جبیر با نجام نرسیده بود که صدای خلخال های سیده بگوش ما برسید و در حال بخانه اندرآمد چون جبیر او را بدید بر پای خاست چنانکه تو گفتی هرگز بیمار نبوده است چون یکدیگر را در آغوش گرفتند رنجوری ازو برفت پس از آن جبیر بنشست و سیده بایستاد من باو گفتم ای خاتون چرا ننشینی گفت ای پسر منصور من ننشینم مگر بشرطی که میانه من و اوست گفتم چه شرط در میان دارید سیده گفت عاشقان کس را از راز خود باخبر نکنند آنگاه سیده دهان خود بگوش جبیر بن عمیر بگذاشت و باو سخنی نهفته گفت جبیر گفت سمعاً و طاعة پس از آن جبیر برخاسته یکی از غلامان را بیرون فرستاد غلامک پس از ساعتی باز آمد قاضی را با دو شاهد حاضر آورده بقاضی گفت عقد این دخترک را باین مبلغ از برای من بخوان قاضی با سیده گفت تو نیز راضی هستی سیده رضامندی آشکار نمود آنگاه قاضی صیغة نکاح بخواند پس سیده بدور بدره گشوده مشتی از زر سرخ بقاضی و شهود بداد و بقیه بدره را بجبیر بن عمیر تسلیم کرد پس قاضی و شهود بازگشتند من با انبساط و عیش نشسته بودم تا اینکه شب از نیمه بگذشت آنگاه با خود گفتم که ایشان هر دو عاشقند و دیرگاهیست که از هم جدا مانده اند بهتر اینست که من همین ساعت برخاسته در غرفه دور تر از ایشان بخسبم و ایشان را بیکدیدر بگذارم چون من برخاستم سیده بر دامن من آویخت و بمن گفت ترا چه بخاطر گذشت من آنچه به خاطرم گذشته بود باو گفتم سیده گفت بنشین هر وقت که بخواهیم ترا روانه کنیم من با ایشان بنشستم تا اینکه صبح نزدیک شد آنگاه سیده بمن گفت ای پسر منصور برخیز و بدان غرفه دیگر شو من برخاسته بدان غرفه رفتم و تا بامداد در آنجا بخفتم چون بامداد شد غلامکی طشتی و ابریقی بیاورد من وضو گرفتم و دوگانه بجا آوردم نشسته بودم که ناگاه جبیر با محبوبه خود از گرمابه که بخانه اندر بود بدر آمدند و آب گیسوان همیفشردند من ایشان را تهنیت گفتم و گفتم هر چیزی را که آغاز او سختی است در آخر بخوشی بدل شود جبیر گفت راست گفتی مارا فرض است که ترا اکرام کنیم در حال خازن خود را بخواست و باو گفت سه هزار دینار زر سرخ بیاور خازن بدره که سه هزار دینار در او بود بیاورد جبیر بمن گفت ای پسر منصور این هدیت از من قبول کن و منتی برجان من بنه من باو گفتم تا سبب جنون تو پس از جنون سیده ندانم هدیت قبول نکنم جبیر گفت ای پسر منصور بدان که در میان ما عبدی است که او را عید نوروز نامند و در آن روز مردمان بیرون آمده بزورقها نشسته در دریا تفرج کنند من در آن روز بیرون آمدم با یاران خود بتفرج مشغول بودم زورقی دیدم که در او ده تن از کنیزکان ماه روی و سیده در میان ایشان نشسته بود و سیده بدور عودی اندر کف داشت پس یازده را بزد و براه نخستین بازگشت و این ابیات بخواند

  ای خداوند یکی یار جفا کارش ده دلبر عشوه گر و سرکش و خونخوارش ده