برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۷۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۶۸-

  چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن با طبیبان جفا پیشه سرو کارش ده  
  تا بداند که شب ما بچه سان میگذرد درد عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده  

من بکنیزکان گفتم که او را برانند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.

چون شب سیصدو سی و سوم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت جبیر گفته است که من گفتم که او را برانند خادمان من چندان نارنج بدو باریدند که از غرق شدن زورق او بیم کردیم و همین کار انتقال محبت او بر دل من شد پس من بدره زر برداشته بسوی بغداد روان شدم خلیفه چون این حکایت از علی بن منصور بشنید دلش بگشود و از جمله حکایت ها اینست

(حکایت خداوند شش کنیز)

مأمون خلیفه روزی از روزها در قصر خود نشسته و بزرگان دولت و شعرا و ندیمان را حاضر آورده بود و از جمله ندیمان محمد بصری بود مامون روی باو کرده گفت یا محمد از تو میخواهم که با من حدیثی گوئی که هرگز من او را نشنیده باشم محمد بصری گفت ایها الخلیفه چیزی که بگوش شنیده باشم بگویم یا آنچه بچشم دیده ام حدیث کنم مأمون گفت هر کدام که طرفه تر است حدیث کن محمد گفت ایهاا لخلیفه در زمان گذشته در بلاد یمن مردی بود خداوند مال وقتی از یمن به بغداد آمد شهر بغداد را خوش بداشت آنگاه فرزندان و عیال و مال خود را ببغداد بیاورد و او شش تن کنیزکان داشت یکی از آنها سپید اندام و دیگری گندم گون و یکی فربه و چارمین لاغر و پنجمین زرد بود و ششمین سیاه ولی همۀ ایشان خوبرو و دانشمند و بصنعت غنا و نواختن عود آشنا بودند اتفاقا روزی آن مرد کنیزکان را در پیش خود جمع آورده طعام و مدام بخواست بخوردند و بنوشیدند و نشاط کردند پس از آن مرد قدحی پر از می کرده در دست بگرفت بکنیزک سپید اشارت کرده گفت ای ماهروی سخنی نغز بگو کنیزک عود بگرفت و تارهای او را محکم کرد و او را چنان بنواخت که مکان برقص در آمد و با نغمه های نشاط انگیز این ابیات بخواند

  بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرح دیگر اندازیم  
  اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم  
  چو در دستست رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم  

خواجه بنشاط اندر شد و قدح بنوشید و قدح دیگر پراز می کرده در دست بگرفت و اشارت بکنیزک گندم گون کرده باو گفت ای آتشین روی و بهشتی خوی آواز خوش خود را بمن بشنوان کنیزک عود بگرفت و نغمه های طرب انگیز ساز کرده مکان را بنشاط آورد و این ابیات بخواند

  دوستان وقت گل آن به که بعشرت کوشیم سخن پیر مغانست بجان بنیوشیم  
  نیست در کس کرم و وقت طرب میگذرد چاره آنست که سجاده بمی بفروشیم  
  خوش هوائیست فرح بخش خدایا برسان نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم  

و قدحی دیگر پر کرده در دست بگرفت و کنیزک فربه را خواندن فرمود کنیزک عود گرفته چنان بزد که حزن از دلها برفت و این دو بیت بخواند

  شگفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلای سرخوشی ای عارفان باده پرست  
  بیار باده که در بارگاه استغنا چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست  

پس خواجه را طرب روی داده قدح بنوشید و قدحی دیگر پر کرده در دست بگرفت بکنیزک لاغر اشارت کرده باو گفت ای حور بهشتی ما را بآواز خوش خود بنشاط در آور پس کنیزک عود بگرفت و بآواز خوش این دو بیتی برخوانده

  ما بادۀ تلخ هری و بلخ خوریم در هر ماهی ز غره تا سلخ خوریم  
  تقدیر چنین بود که صاف عنبی زهاد ترش خورند و ما تلخ خوریم  

پس خواجه بطرب آمده قدح بنوشید و قدحی دیگر پر کرده در دست بگرفت و اشارت بکنیزک زرد کرده با و گفت ای آفتاب روشن از اشعار نغز بخوان آن کنیزک عود گرفته بنغمه های نشاط انگیز این ابیات بخواند

  در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی خرقه جائی گرو و باده و دفتر جایی  
  کرده ام توبه بدست صنم باده فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی  
  جویها بسته ام از دیده بدامان که مگر در کنارم بنشانند سهی بالائی  

خواجه را طرب روی داده قدح بنوشید و قدح دیگر پر کرده در دست بگرفت و اشارت بکنیزک سیاه کرده باو گفت ای مردمک چشم بخوان پس کنیزک عود بگرفت و تارهای او را محکم کرد و چندین راه بزد پس از آن براه نخستین باز گشته با نغمهای نشاط انگیز این ابیات بخواند

  گل در بر و می در کف و معشوقه بکامست سلطان جهانم بچنین روز غلامست  
  در مذهب ما باده حلالست ولکن بی روی تو ای سرو گل اندام حرامست  
  گوشم همه بر قول می و نغمه چنگست چشمی همه بر لعل لب و گردش جامست  
  میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز آنکس که چو ما نیست در این شهر کدامست  

پس از آن کنیزکان برخاسته در پیش خواجه زمین ببوسیدند و به او گفتند که در میان ما داوری کن که کدام یک نیکوتریم خواجه بحسن و جمال و اختلاف الوان ایشان نظر کرده شکر خدای تعالی بجا آورد و بایشان گفت در میان شما هیچ کدام نیست مگر اینکه قرآن آموخته و علوم یاد گرفته و اخبار پیشینیان دانسته است اکنون خواهش من اینست که هر یک از شما بر پای خاسته ضد خود را مخاطب کند و خویشتن را مدح و او را هجا گوید ولیکن سخن هریک را از قرآن شریف یا اخبار و اشعار دلیلی باید تا من مایه دانش شما را بدانم و سخن گفتن شما را نظر کنم ایشان گفتند سمعا وطاعة چون قصه باینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصدوسی و چهارم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیزکان گفتند سمعا و طاعة پس از آن کنیزک سفید برخاسته بکنیزک سیاه اشاره کرده گفت ای سیاهک بدانکه من چون بدر در خشنده و تابنده هستم و لون من آشکار است و جبین من روشن است و خدای تعالی در کتاب عزیر خود به پیغمبرش موسی علیه السلام فرموده ادخل یدک فی جیبک تخرج بیضاء من غیر سوء و نیز خدای تعالی فرموده و اما الذین ابیضت وجوههم مرا لون آیت رحمت و حسن جمال من بحد نهایت رسیده و جامۀ خوبی مرا برازنده است و دلها گروگان منستند و بحدیث اندر