برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۷۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۷۱-

و بیست و یکراه بزد پس از آن براه نخستین بازگشته با نغمهای نشاط انگز این ابیات بخواند

  ایکه گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست  
  خلق را بیدار باید بود ز آب چشم من این عجب کانوقت میگیرم که کس بیدار نیست  
  نوک مژگانم بسرخی بر بیاض روی زرد قصه دل مینویسد حاجت گفتار نیست  

چون کنیزک ابیات بانجام رسانید گفت ایها الخلیفه من مظلوم هستم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و سی و هشتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت آن کنیزک گفت ایها الخلیفه من مظلوم هستم خلیفه باو گفت ترا که ستم کرده کنیزک گفت پسر تو دیرگاهی است که مرا به ده هزار دینار خریده و میخواست که مرا به تو بهدیت دهد دختر هم تو زبیده دو برابر قیمت مرا به پیش او بفرستاد و او را فرمود که مرا درین غرفه جای داده از تو پوشیده دارد خلیفه باو گفت از من چیزی در خواست کن کنیزک گفت تمنای من از تو اینست که شب آینده در پیش من باشی خلیفه وعده داد و کنیزک را در آنجا گذاشته برفت چون بامداد در مسند خلافت بنشست ابو نواس شاعر را بخواست او را نیافتند آنگاه حاجب را فرمود که تفتیش کند چون تفتیش کرد دید که او را در میخانها بگرو هزار درم نگاه داشته اند حاجب چون ابو نواس را بدید از حالت او باز پرسید ابو نواس بحاجب فرو خواند که هزار درم صرف باده کرده ام حاجب بسوی خلیفه بازگشته حالت ابو نواس بیان کرد خلیفه فرمان داد هزار درم حاضر آوردند و حاجب را فرمود که درمها برده ابو نواس را از گروگانی برهان حاجب در مها گرفته بسوی ابونواس برد و او را خلاص کرده نزد خلیفه اش بیاورد چون ابو نواس در پیش خلیفه بایستاد خلیفه باو گفت شعری بخوان که یا امین الله ما هذا الخبر در او باشد ابو نواس گفت سمعاً و طاعة چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد سی و نهم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت ابو نواس گفت سمعا و طاعة و در حال این ابیات برخواند

  دوش پاسی رفته از شب بیشتر برد اندیشه برون خوابم ز سر  
  گرد خانه گشتمی شوریده وار بر در هر حجره کردم من گذر  
  گشتم و هنگام گشتن مر مرا پیکری آمد سیاه اندر نظر  
  لیکن آن حوری سپید اندام بود گشته در گیسو سراپا مستتر  
  طلعتش آزار ماه آسمان قامتش آزرم سرو کاشمر  
  در کشیدم جرعه ای از جام او کرد عشقش عقل من زیر و زبر  
  پیش رفتم زان سپس گستاخ وار بوسه دادم آن لبان چون شکر  
  خواست بیهش وز دو سو یازان قدش همچو شاخ سرو از باد سحر  
  گفت با من از سر مستی و ناز یا امین الله ما هذا الخبر  
  گفتمش مهمان بشب گیر آمده است تا برد این جا یک امشب را بسر  
  گفت نیکو آمدی خدمت کنم میهمان را بادل و جان و بصر  

خلیفه بابو نواس گفت خدا ترا بکشد گویا تو در نزد ما حاضر بوده ای پس از آن خلیفه دست ابو نواس گرفته بسوی همان کنیزک برد ابو نواس در حال این ابیات بخواند

  من بدین خوبی و زیبائی ندیدم روی را وین دل آویزی و دل بندی نباشد موی را  
  روی اگر پنهان کند سنگین دل و سیمین بدن مشک غماز است نتواند نهفتن بوی را  
  ای موافق صورت و معنی که تا چشم من است از تو زیباتر ندیدم روی خوش تر خوی را  

چون ابو نواس ابیات بانجام رسانید کنیزک قدحی شراب از برای خلیفه پیش آورده و خود عود بدست گرفته با نغمهای نشاط انگیز این ابیات بخواند

  امشب بر آن صنم شوم مست در دامن زلف او زنم دست  
  گویم که ترا ز بهر من نیست آن غم که مر از بهر تو هست  
  خواهم که مرا دهی بیکبار از دولت خویش بوسه ای شصت  

خلیفه فرمود شراب بسیار به ابو نواس بدادند چندانکه خردش بزیان رفت پس از آن قدحی دیگر باو داد ابو نواس جرعه ای از آن خورده قدح در دست نگاه داشت خلیفه کنیزک را فرمود که قدح از دست او گرفته پنهان کند کنیزک قدح ازو گرفته پنهان کرد آنگاه خلیفه تیغ بر کشید و در بالای سر ابو نواس ایستاده و پای به ابو نواس زد ابو نواس بهوش آمده دید که خلیفه با تیغ بر کشیده بر سر او ایستاده ابو نواس را مستی از سر بپرید خلیفه با و گفت شعری بخوان و از قدحی که در دست داشتی مرا خبر ده و گرنه ترا بکشم در حال ابو نواس این ابیات برخواند

  نگارینی که دارد خال بر رخ چو مشکین نقطه بر سیمین صحیفه  
  بشوخی از کفم بگرفت ساغر نکو در کار من کرد این لطیفه  
  ربود و کرد پنهانش بعمداً بجائی چون گل سوری نظیفه  
  و لکن نام او گفتن نیارم ز بیم آنکه هست آن خلیفه  

خلیفه او را گفت خدا ترا بکشد جای قدح چگونه دانستی آنگاه خلیفه از برای ابو نواس خلعتی با هزار دینار ببخشود و ابو نواس شادمان از نزد خلیفه باز گشت

(حکایت بخشش سگ)

و از جمله حکایتها اینست که مردی وام بسیار داشت و بی چیز و بد روزگار بود از تهی دستی اهل و عیال خود را ترک کرده از شهر بدر آمد و حیران همی رفت پس از دیر زمانی بشهری برسید و به مذلت و خواری بدان شهر در آمد و از گرسنگی و رنج سفر بتعب اندر بود پس او را بیکی از کوچهای شهر گذر افتاد جمعی از بزرگان را دید که همیروند با ایشان برفت تا جایی برسیدند که بمکان ملوک شبیه بود آن مرد نیز با ایشان درون رفت در صدر آن مکان مردی دیدند با وقار و جلالت و بزرگی از جبینش آشکار بود و غلامان و خادمان در پیش او صف کشیده بودند چون آن مرد ایشان را بدید برپای خاسته بایشان اکرام کرد و آن مرد بینوا از دیدن این حالت بهراس اندر شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و چهلم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت آن مرد بینوا از دیدن این حالت بهراس اندر شد و از مشاهده خدم و حشم مدهوش گردید آنگاه پس تر رفته در مکانی دور تر از مردم بنشست و بحیرت باین سوی و آنسوی نظاره میکرد که ناگاه مردی در آمد و چهار سگ شکاری با خود بیاورد که بر آن سگها گونه گونه حریر و دیبا پوشانده بودند و طوقهای زرین و سلسله های سیمین در