برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۷۸

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۷۴-

خر داشت پرسیدم که بخورجین اندر چه بود پاسبانان گفتند نمیدانیم گفتم خورجین در نزد من حاضر آوردند چون خورجین بگشودم مردی کشته درخورجین دیدم با خود گفتم سبحان الله سبب کشته شدن این دهقان نبوده است مگر ستمی که باین مظلوم کرده

(حکایت عیار و اقرار او)

و از جمله حکایتها اینست که مردی از صیرفیان بدره زر سرخ با خود داشت و از دزدان همیگذشت یکی از عیاران گفت که من توانم که این بدره از این مرد بدزدم یاران او گفتند چگونه خواهی دزدید آن عیار گفت نظاره کنید تا چگونه خواهش دزدید پس آن عیار از پی صیرفی روان شد تا اینکه صیرفی بمنزل خویش رفت و بدره را بر طاقچه گذاشته خود باب خانه رفت و از کنیزک ابریق خواست کنیزک ابریق پر از آب کرده از پی او برفت و در خانه را باز گذاشت فی الفور آنمرد عیار بخانه درآمد و بدره بگرفت و بنزد یاران برد و ایشان را از ماجرا آگاه کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و چهل و چهارم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت آنمرد دزد آنچه او را با صیرفی و کنیزک در میان گذشته بود به یاران باز گفت یاران او گفتند بخدا سوگند کاری که تو کرده ای نیکو عیاری است و همه کس نتواند چنین کاری کند و لکن اینکار خلاف جوانمردی است همین ساعت صیرفی از آب خانه بدر آید چون بدره را نبیند کنیزک را بیازارد اگر تو عیار جوانمرد هستی کنیزک را از آزار خلاص کن آنمرد عیار گفت انشاء الله کنیزک و بدره هر دو را خلاص کنم پس آنمرد دزد بخانه صیرفی بازگشت دید که صیرفی کنیزک را از برای بدره همی آزارد در حال در بکوفت صیرفی گفت کیست دزد گفت من غلامی هستم از همسایه دکان تو که در قیصریه داری خواجه ام ترا سلام میرساند و میگوید که از چه رهگذر ترا حال دگرگون گشته و چرا بدره زر بر در دکان انداخته رفته ای که اگر مردی بیگانه بدره را بدیدی در حال بگرفتی خدارا با تو بسی عنایت است که بدره را جز خواجه من کسی ندید و گرنه ترا بدره تلف میشد پس از آن مرد دزد بدره بیرون آورد و بصیرفی بنمود چون صیرفی بدره بدید گفت همین بدره از منست آنگاه دست برد که بدره را بگیرد دزد باو گفت بخدا سوگند که بدره بتو ندهم تا چیزی ننویسی و مهر نکنی که در نزد خواجه حجت من باشد که من میترسم تو بدره بگیری و در نزد خواجه تصدیق من نکنی پس صیرفی بخانه بازگشت که وصول بدره را در ورقه بنویسد عیار در حال بازگشته از پیکار خود برفت و کنیزک خلاص شد

(حکایت علاء الدین و دزد)

و از جمله حکایتها اینست که علاء الدین والی شبی از شبها در خانه خود نشسته بود که مردی نیکو صورت و خوش منظر با خادمی که صندوقی در سر داشت بدرخانه علاء الدین آمده بیکی از غلامان او گفت که بنزد امیر رفته او را آگاه کن که قصد من اینست با او در یکجا جمع آیم که مرا با او راز نهفته ای است غلامک بنزد علاء الدین بیامد و او را از واقعه آگاه کرد علاء الدین بحاضر آوردن آنمرد بفرمود چون آنمرد بخانه درآمد امیر او را نکو صورت و خوش منظر یافت و در پهلوی خود او را جای داد و او را گرامی داشت و باو گفت چه حاجت داری آنمرد گفت من از راهزنان هستم و همی خواهم که به دست تو توبه کنم و بسوی خدا بازگردم و قصد من اینست که تو مرا یاری کنی که من بتو پناه آورده ام و این صندوق که با من است در او چیزهاست که چهل هزار دینار قیمت دارند و تو بدین صندوق سزاوارتر از دیگران هستی و لکن تمنای من اینست که از مال خالص حلال خود هزار دینار بمن بدهی که من او را سرمایه کرده کسب حلال کنم و از حرام بی نیاز شوم پس از آن صندوق گشوده بوالی نمود و در صندوق زرینه ها و گوهرها و نگین ها و لؤلؤها چندان بود که والی از دیدن آنها بحیرت اندر شد و فرحی بزرک او را روی داد و خازن خود را بخواست و با او گفت فلان بدره که هزار دینار در اواست حاضر آور چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و چهل و پنجم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت والی گفت فلان بدره که هزار دینار در اواست حاضر آور خازن همان بدره حاضر آورد والی بدره را بدان مرد بداد آنمرد بدره را بگرفت و شکرگویان از نزد والی بدر آمد و از پی کار خود برفت چون بامداد شد والی زرگران و گوهرشناسان حاضر آورد و آنچه بصندوق اندر بود بدیدند همۀ زرها مس و گوهرها و نگینها شیشه بودند والی از این قضیه با اندوه بازگشته بطلب آنمرد بهر سو خادمان بفرستاد ولی هیچکس او را پدید آوردن نتوانست .

(حکایت ابراهیم بن مهدی)

و از جمله حکایتها اینست که خلیفه مامون الرشید بابراهیم بن مهدی گفت طرفه حکایتی که تو آنرا دیده باشی حدیث کن ابراهیم گفت ایها الخلیفه بدانکه من روزی بقصد تفرج بیرون رفتم مرا گذر بمکانی افتاد که در آنجا رایحه طعامی استشمام کردم و نفس من بآن طعام مشتاق گشته حیران بایستادم نه از آن مکان گذشتن میتوانستم و نه قدرت رفتن بدان مکان داشتم چون سر بر کردم منظره دیدم و از آن منظره دست و ساعدی نمودار شد که من بهتر از آن دست و ساعد ندیده بودم که از دیدن آنها هوش من برفت و رایحه طعام فراموش کردم و از پی آن بودم که بدان دست و ساعد برسم که ناگاه مردی دیدم خیاط که نزدیک آن مکان نشسته پیش او رفته او را سلام دادم و او مرا جواب سلام گفت باو گفتم اینخانه از آن کیست گفت خداوند این خانه مردی است بازرگان ابوسعید نام و جز بازرگانان با کسی منادمت نکند پس من و آن خیاط در سخن بودیم که دو مرد با وقار و بزرک منش از سر کوچه پدید شدند خیاط بمن گفت این دو تن از خواص ندیمان خداوند خانه هستند و پیوسته با او انیس و جلیس اند من نام ایشان را از خیاط یاد گرفتم و بسوی ایشان برفتم چون بایشان برسیدم بایشان گفتم فدای شما شوم چرا در آمدن دیر کردید ابو سعید در انتظار شما نشسته پس با ایشان همی رفتیم تا بدرخانه برسیدیم من بخانه اندر شدم و ایشان نیز از پی من در آمدند چون خداوند خانه مرا با ایشان بدید گمان کرد که من با ایشان یار هستم برخاسته مرا تحیت گفت و در صدر مجلس مرا جای داد از آن مائده بگستردند من با خود گفتم شکر خدائی را که مقصود من از آن طعام حاصل کرد امید دارم که مراد من از آن دست و ساعد نیز