برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۸

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

پس از آن قاضی را خواسته وصیت بگذاشت در آن هنگام حاجب خلیفه از در درآمد و گفت خلیفه بسی خشمگین نشسته و سوگند یاد کرده که اگر جعفر غلام پدید نیاورد امروز او را بکشم جعفر چون این بشنید بنالید و فرزندان و کنیزکانش بگریستند جعفر فرزندان را یک یک وداع باز پسین میکرد تا این که دختر خوردسالی که از همۀ فرندانش بیشتر دوست میداشت از بهر وداع در آغوش گرفته همی بوسید و همیگریست در آن حال بجیب اندرش بهی دید گفت ای دخترک این به از کجا آوردی دختر گفت غلام ما ریحان دو دینار از من گرفته این به بمن داد جعفر چون این بشنید خرسند گردید و غلام را بخواست چون ریحان بیامد جعفر پژوهش آغازید غلام گفت پنج روز پیش این به را در کوچه از کودکی بربودم طفل گریان شد و گفت مادرم رنجور است پدرم سه دانه به از بصره بسه دینار خریده و آورده است من بسخن کودک گوش ندادم چون به بخانه آوردم خاتون به را بدید و آن را بدو دینار از من بخرید جعفر چون این بشنید بخلاص خویشتن نشاط کرد و گفت اکنون که من از هلاک برستم هلاکت غلامی سهل خواهد بود چو جان بجای بود خواسته نباید کم پس از آن غلام را ببارگاه خلیفه آورد و ماجرا بخلیفه باز گفت خلیفه را عجب آمد فرمود که حکایت بنویسند و در خزینه نگاهدارند که آیندگان را عبرت افزاید جعفر گفت ایها الخلیفه از این حدیث ترا شگفت آمد و این عجیبتر از حکایت نورالدین نیست خلیفه گفت چگونه است حکایت جعفر وزیر گفت تا از کشتن غلام درنگذری حکایت باز نگویم خلیفه از خون غلام در گذشت

حکایت نورالدّین و شمس الدّین

جعفر گفت در مصر ملکی بود خداوند دهش و داد وزیر دانشمندی داشت و او را دو پسر بود که مهین را شمس الدین و کهین را نورالدین نام بودی چون وزیر در گذشت ملک محزون شد و پسران ما او را بخواست و خلعت شایسته درخور هر یک داده گفت غم مخورید که شما در نزد من رتبت پدر خود دارید پسران وزیر خرسند شدند و زمین ببوسیدند پس هر کدام هفته ای شغل وزارت همیگذاشت چون ملک بسفر میرفت یکی از ایشان را با خود میبرد شبی که در بامداد آن شب ملک قصد سفر داشت و نوبت رفتن با شمس الدین بود دو برادر با یکدیگر بحدیث اندر نشسته از هر سو سخن میراندند تا این که شمس الدین با برادر کهتر گفت همیخواهم که هر دو در یک شب زن بگیریم و اگر خدایتعالی بخواهد بیک شب آبستن شوند و بیکشب زن تو پسری و زن من دختری بزاید دختر را بپسر کابین کنیم نورالدین گفت بمهر دختر چه خواهی گرفتن شمس الدین گفت سه هزار دینار زر و سه باغ و سه مزرعه خواهم گرفت نورالدین گفت تو باید دختر خود را برایگان دهی و مهر از من نستانی زیرا که من و تو در وزارت در یک پایه و رتبتیم و پسر من از دختر تو بسی برتر است و نام نیک پدران با پسر زنده می‌ماند شاید قصد تو این باشد که دختر بپسر من ندهی که پیشینیان گفته اند اگر خواهی که با کسی معامله نکنی بکالای خود قیمت گران بنه شمس الدین گفت ترا کم خرد می‌بینم که پسر خویش از دختر من برتر دانی و خویشتن با من برتبت یکسان شمری و نمیدانی که من ترا بمهربانی بوزارت در آورده ام و قصد من این بوده است که یار شاطر باشی نه بار خاطر اکنون که این سخن گفتی هرگز دختر بپسر تو عقد نکنم هر چند در و گوهر بخروار دهی و هرگاه مرا سفر در پیش نبودی دانستی که با تو چسان کردمی ولی پس از آن که از سفر بازگردم با تو مکافات این سخنان بکنم چون نورالدین اینها بشنید بخشم اندر شد ولی پوشیده داشت تا این که شمس الدین با ملک برفتند و نورالدین خورجینی را پر از زر و در و گوهر کرده سخنان برادر را که چسان خود را برتر داشته و نورالدین را پستتر انگاشته بخاطر آورد و این بیت برخواند

این جا نه حشمت است مرا و نه نعمت است

جایی روم که حشمت و نعمت بود مرا

اسب بخواست خادم برفت و اسبی زین کرده بیاورد نورالدین خورجین بقرپوس زین انداخته بر اسب نشست و گفت کسی با من آمدن لازم نیست زیرا که بیرون شهر بر تفرج میروم پس توشه کمی برداشته از مصر راه بیابان گرفت و همیرفت تا بشهر بلیس رسید و از اسب بزیر آمده خوردنی بخورد و شبی برآسود پس از آن توشه برداشته از شهر بیرون شد و همیرفت تا بشهر قدس رسید از اسب بزیر آمده برآسود و خوردنی بخورد و از سخنان برادر همچنان بخشم اندر بود پس آنشب در آنجا بخفت بامداد سوار گشته همیراند تا بحلب رسید بکاروانسرایی فرود آمد سه روز در آنجا برآسود دیگر بار بباره بنشست و از شهر بدر آمد و نمیدانست بکدام سو رود سرگشته همیرفت تا ببصره رسیده بکاروانسرایی فرود آمد خورجین از اسب بگرفت و سجاده بیکی از مکانهای نظیف کاروانسرا گسترده بنشست و اسب را با زین زرین و مرصع بدربان کاروانسرا سپرده گفت اسب بگردان او نیز اسب همیگردانید اتفاقا وزیر بصره در منظره قصر خود نشسته بود چشمش به اسب افتاد و زین و لگام گران قیمت او را بدید گمان کرد اسب وزیری از وزرا یا ملکی از ملوکست در حال خادم کاروانسرا را بخواست و از صاحب اسب باز پرسید خادم گفت خداوند اسب پسر هجده ساله نیکو شمایلی است و از محتشم زادگان بازرگانان است وزیر چون این بشنید برخاسته سوار شد و بکاروانسرا بیامد چون نورالدین دید که وزیر بدانسو میآید برپای خاست و پیش آمده سلام کرد وزیر از اسب بزیر آمده نورالدین را در بغل گرفت و خود بنشست و او را نیز بپهلوی خود بنشاند و گفت ای فرزند از کجا و چرا آمده ای نورالدین گفت از مصر میآیم و پدرم وزیر مصر بود درگذشت پس آنچه در میان خود و برادر گذشته بود بیان کرد و گفت اکنون قصد بازگشتن ندارم بشهرهای دور سفر خواهم کرد چون وزیر سخنان نورالدین بشنید گفت ای فرزند از پی هوا و هوس مرو و در هلاک خویشتن مکوش نورالدین سر بزیر انداخته هیچ نگفت آنگاه وزیر برخاسته نورالدین را بخانه خویش برد و در محل نیکو جای داد و گفت ای فرزند مرا پایان عمر است و از فرزند نرینه بی نصیبم دختری دارم که در نکویی و شمایل ترا همیماند بزرگان او را خواستگاری کرده اند من نداده ام ولی مهر تو اندر دلم جای گرفته همیخواهم که دختر خود بتو کابین کنم اگر دعوتم را اجابت خواهی کرد پیش ملک رفته بگویم پسر برادرم از مصر آمده تو او را بجای من