برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۸۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۷۷-

باو گفتم که مرا این منزل مستحکم نبود و از برای مال صندوقی نداشتم چون همیان از تو بگرفتم بجای معتبر در نزد معتمدی بگذاشتم تو چون فردا شود بنزد من آی و همیان از من بستان پس آن مرد از نزد من بازگشت و من شب را بحیرت اندر بودم و مرا خواب نمیبرد و چشم بر هم نهادن نمی توانستم پس برخاسته بانک بر غلامک زدم و باو گفتم اسب را از برای من زین بنه غلامک گفت با سیدی از شب چیزی نرفته من بخوابگاه خود باز گشتم و مرا خواب نمیبرد پیوسته من غلامک را بیدار میکردم و او مرا منع میکرد تا اینکه صبح بدمید غلامک اسب را زین بنهاد من سوار گشتیم و نمیدانستم بکدام سوی روم اسب سست کردم و بفکرت و حزن اندر بودم و اسب از بغداد بسوی مشرق همی رفت که ناگاه طایفه ای را دیدم گفتم شاید راهزنان باشند فی الفور راه از ایشان برگردانیده براه دیگر برفتم و ایشان بر اثر من بیامدند و بسوی من بشتافتند و بمن گفتند خانه ابو حسان زیادی را میشناسی گفتم ابو حسان زیادی منم گفتند فرمان خلیفه را پذیره شو من با ایشان برفتم تا بحضور خلیفه مامون الرشید برسیدم خلیفه بمن گفت تو کیستی گفتم مردی ام فقیه از اصحاب ابو یوسف خلیفه گفت چه نام داری گفتم نام من ابو حسان زیادی است گفت قصۀ خود با من شرح ده من قصۀ خود باو باز گفتم آنگاه خلیفه بگریست و گفت ای ابوحسان دوش پیغمبر علیه السلام مرا بسبب تو نگذاشته است که خواب روم از آنکه چون من در آغاز شب بخفتم پیغمبر علیه السلام بمن گفت ابو حسان زیادی را دریاب من از خواب بیدار شدم و ترا نشناختم چون خفتم پیمبر علیه السلام بمن گفت ابو حسان زیادی را دریاب پس از آن را جرات خواب نشد و همه شب به بیداری بسر بردم و خادمان را بیدار کرده بطلب تو فرستادم پس از آن خلیفه ده هزار درم بمن بداد گفت این را بآن مرد خراسانی بده و سی هزار دوم دیگر بداد و گفت باینها خویشتن را بساز چون روز شود بنزد من آی تا ترا منصبی دهم و کاری بسپارم من از نزد او بیرون آمدم و بمنزل خود رفته فریضۀ صبح بجای آوردم و در مصلای خود نشسته بودم که مرد خراسانی آمد من او را اکرام کردم و بدره در آورده بدو دادم گفت ابن عین مال من نیست گفتم آری عین مال تو نیست گفت عین مال من چه شده و سبب چیست که مال دیگری بمن دادی من قصه بدو فرو خواندم خراسانی بگریست و گفت بخدا سوگند اگر تو ماجرا بمن گفته بودی من از تو مطالبت نمیکردم و اکنون نیز بخدا سوگند هیچ چیز از تو باز پس نگیرم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و چهل و نهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت خراسانی گفت بخدا سوگند که ازین مال هیچ از تو باز پس نگیرم و ترا بحل کردم این بگفت و از نزد من بیرون رفت من کار خود به اصلاح در آورده بنزد مامون خلیفه رفتم چون مرا دید نزدیک خود خواند و منشور قضاوت مدینة شریفه بمن بداد و در هر ماه پانصد دینار از بهر من ترتیب بداد و خلعت گرانبها بمن ببخشود راوی گفته که ابوحسان زیادی در قضاوت مدینة مشرفه مرفه الحال و خوش وقت همی زیست تا اینکه در عهد خلافت مامون ازین جهان در گذشت

(حکایت کرم گوهر فروش)

و از جمله حکایتها اینست که مردی مال بسیار داشت او را مال تلف شد و بی چیز گشت زن او گفت از پارۀ دوستان چیزی تمنا کن آن مرد بنزد یکی از دوستان رفت و پریشانی خود باو باز گفت آن دوست پانصد دینار زر سرخ او را وام داد که با او بیع و شرا کند و آن مرد گوهر فروش بود زرها گرفته به بازار گوهر فروشان رفت و در دکان پدر به بیع و شری بنشست و روزی از روزها سه مرد پیش او آمدند و از خداوند قدیم دکان بپرسیدند آن مرد گفت خداوند قدیم دکان پدر من بود و اکنون وفات یافته گفتند کسی میشناسد که تو پسر او هستی گوهر فروش گفت همه مردمان بازار گواهند که من پسر اویم پس گوهرفروش مردم را جمع آورد و ایشان گواهی بدادند که این گوهر فروش فلان را پسر است پس آن سه مرد خورجینی بدر آوردند که برابر سی هزار دینار گوهرها و نگینهای گرانبها در آن بود گفتند اینها از پدر تو در نزد ما امانتست پس آنها باز گشتند آنگاه زنی بیامد و از آن گوهرها گوهری را که پانصد دینار ارزش داشت مشتری شد گوهر فروش او را به هزار دینار بفروخت پس از آن برخاسته پانصد دینار که وام گرفته بود برداشته بسوی صدیق خود برد و باو گفت این پانصد دینار وام خود بگیر که خدای تعالی کار بر من آسان کرد و مرا گشایش عطا فرمود آن مرد گفت من وقتی که این زرها بتو دادم آن را از مال خود بیرون کردم و به رسم موهبت بتو دادم تو این زرها بردار و این ورقه بگیر و او را بجز خانه خود جای دیگر مخوان و آنچه در این ورقه نوشته شده است به آن عمل کن پس گوهر فروش مال برداشته ورقه بگرفت و بخانه خود رفت چون ورقه بگشود این ابیات در آن نوشته یافت

  من نبخشیدم بامید عوض که مرا جود است از بخشش غرض  
  سوی تو آنانکه آوردند مال مر مرا بودند باب و عم و خال  
  مام من بود آنکه بخرید آن گهر صد ره افزون از بهایش داد زر  

(حکایت خواب عجیب)

و از جمله حکایتها اینست که در بغداد مردی خداوند نعمت بود و مالی بسیار داشت از حوادث روزگار او را مال تلف شد و حال دگر گون گشت و روزی خود را بمشقت تحصیل میکرد شبی از شبها با حزن و اندوه بخفت در خواب دید که گوینده با او همی گوید که ترا روزی در مصر است بسوی مصر سفر کن آن مرد ناگزیر بسوی مصر سفر کرد وقتیکه بمصر در آمد هنگام شام بود در مسجدی بخفت و در همسایگی مسجد خانه مرد متولی بود جماعتی از دزدان بمسجد در آمدند و از دیوار مسجد بآنخانه رفتند اهل آنخانه از آمدن دزدان بیدار شدند و ناله و فریاد برآوردند و استغاثه کردند شحنه با تابعان خود باستغاثه ایشان بیامد دزدان بگریختند و شحنه بمسجد در آمده مرد بغدادی را در آنجا یافت او را بگرفت با تازیانه اش چندان بزد که بهلاک نزدیک شد پس از آن بزندانش بفرستاد و سه روز مرد بغدادی بزندان اندر بود آنگاه شحنه او را حاضر آورد و باو گفت از بغداد سبب آمدن تو بسوی مصر چه بود گفت من در خواب دیدم گوینده ای