برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۸۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۷۸-

پس گفت که ترا روزی در مصر است بسوی مصر برو چون بدینجا آمدم تازیانه از تو بخوردم دانستم که روزی من چه بوده است شحنه از سخن او بخندید و باو گفت ای کم خرد من سه بار در خواب دیده ام که گوینده بمن گفته است که در بغداد در فلان مکان بفلان محله خانه ای هست و در آنخانه حوضی است و در زیر آن حوض مالیست فراوان تو بدانجا رفته آنمال بیرون آور من این خواب را باور نکرده و سخن گوینده را نپذیرفتم و تو از کم خردی بسبب خوابی که اضغاث و احلام است از شهری بشهری سفر کرده پس از آن شحنه درمی چند بآن مرد بغدادی بداد و باو گفت این درمها توشه راه خود گیر و بشهر خود بازگرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و پنجاهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت شحنه بآنمرد بغدادی گفت بشهر خویشتن بازگرد آن مرد درمها گرفته بغداد بازگشت و بدان نشان خانه که شحنه صفت کرده بود خانه همانمرد است چون بخانه خود رسید حوض را بکند و مال را بدرآورد.

(حکایت مطابقت دو خواب)

و از جمله حکایت ها اینست که در قصر متوکل عباسی چهارصد کنیز بودند دویست تن رومی و دویست تن حبشی و ایشانرا عبد بن طاهر بسوی متوکل فرستاده بود و از جمله کنیز کان کنیزکی بود محبوبه نام که در حسن و جمال وغنج و دلال بر همه کنیزکان برتری داشت و از جمله هنرهای او بود که عود به بیست و یک راه میزد و آوازی چون داود داشت و اشعار نظم میکرد و هفت قلم را نیکو مینوشت متوکل بدو مفتون بود و ساعتی بجدائی او شکیبا نمیشد چون کنیزک میل خلیفه بدین پایه دید بخلیفه تکبر کرد خلیفه بر او خشم آورده ازو دوری کرد و اهل قصر را از سخن گفتن باو منع نمود کنیزک دیرگاهی بدینسان بماند ولی متوکل را دل بسوی او مایل بود روزی خلیفه بندیمان خود گفت من امشب در خواب دیدم که با کنیزک خود محبوبه صلح کرده ام ندیمان گفتند امیدواریم که این کار به بیداری بشود پس ایشان در سخن بودند که خادمه برسید و با متوکل بسر گوشی سخنی گفت در حال خلیفه از مجلس برخاسته بحرم سرای رفت و سخنی که خادمه بسر گوشی بخلیفه گفته بود این بوده است که گفته بود ما از حجره محبوبۀ محبوبه آواز خواندن و عود زدن بشنیدیم و سبب را ندانستیم چون خلیفه بحجره محبوبه رسید شنید که عود همیزند و بآواز خوش این ابیات همی خواند

  دوش میدیدی مرا در خواب خوش کردی اندر خواب با من آشتی  
  از رخ زلفین من در چشم خویش سنبل و نسرین و گل میکاشتی  
  صبحگاهان چون شدی بیدار باز مر مرا در فرقتت بگذاشتی  

چون متوکل کلام محبوبه را بشنید از مضمون ابیات و از این اتفاق غریب عجب آمدش که محبوبه نیز در خواب مطابق خواب خلیفه دیده بود پس خلیفه بحجره او در آمد چون محبوبه آمدن خلیفه بدانست برپای خاست و بیای خلیفه بیفتاد خلیفه او را ببوسید محبوبه گفت یا سیدی همین واقعه را دوش من در خواب دیدم پس از آن بکدیگر را در آغوش کشیدند و با هم صلح کردند و خلیفه شبانروز در نزد او بسر برد و محبوبه نام خلیفه را با مشک در عارض خود نقش کرده بود و خلیفه را نام جعفر بود چون خلیفه نام خود را بر رخسار محبوبه با مشک نقش کرده دید این دو بیت برخواند .

  تا فتنه تر کنی برخ خویشم ای نگار نام مرا به جبهت خود کرده ای نگار  
  تو نام من بجبهت خود بر نوشته ای من در سرشته عشق ترا با دل فکار  

چون متوکل از جهان در گذشت همه کنیزکان او تسلی یافتند مگر همین محبوبه چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و پنجاه و یکم در آمد

گفت ایملک جوان بخت چون متوکل درگذشت محبوبه پیوسته ملول و محزون بود و شبانروز همی گریست.

(حکایت عشق به خرس)

و از جمله حکایت ها اینست که در زمان خلافت الحاکم بامرالله مردی در مصر بود وردان نام که گوشت گوسفند همی فروخت و زنی همه روزه یکدینار پیش او میآورد که وزن آن یک دینار دو برابر و نصف یک دینار مصری بود و حمالی نیز با خود همیآورد و بآن یک دینار گوشت خریده بحمال میداد زن از پیش و حمال از دنبال میرفتند الغرض آنمرد قصاب را دیر گاهی هر روز یکدینار از آن زن عاید میشد روزی از روزها وردان قصاب در کار آن زن بفکرت اندر شد و در غیبت آنزن از حمال پرسید که هر روز با این زن گوشت به کجا میبری حمال گفت من از کار این زن عجب دارم که او هر روز یکدینار گوشت و یکدینار دیگر میوه و شمع و نقل و بیکدینار دیگر دو قرابه نبیذ خریده بدوش من بنهد و مرا با خود به بستان وزیر برد و در آنجا چشمهای مرا ببندد چنانکه هیچ جای را نتوانم دید پس من باو گویم که مرا بکجا میبری او مرا جواب نگوید تا اینکه در جایی بایستد و قفس از دوش من گرفته بر زمین نهد و دست مرا گرفته بمکانی که چشمان مرا بسته بود باز گرداند و چشمان مرا بگشاید و ده درم بمن داده مرا روانه کند باز چون فردا شود چنان کند که روز پیش کرده بود وردان قصاب را از این سخن فکرت افزون شد و به وسوسه اندر افتاد و آنشب را بحیرت بروز آورد وردان قصاب گفته است چون بامداد بر آمد آن زن بعادت معهود یکدینار پیش من آورده گوشت بگرفت و بحمال داده برفت من دکان بشاگرد سپرده از پی او روان شدم چنانچه مرا نمیدید چون قصه باینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب داستان فروبست

چون شب سیصد و پنجاه و دوم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت وردان گفته از پی او روان شدم چنانچه او مرا نمیدید و من او را همیدیدم تا اینکه از مصر بدر رفت و به بستان وزیر برسید من در آنجا پنهان شدمتا او چشمان حمال ببست و من در پی او از آن مکان بمکانی همیرفتم تا اینکه بگوهی رسید و در آنجا بمکانی که سنگی بزرگ بدانجا بود بایستاد و قفس از دوش حمال بگرفت من صبر کردم تا اینکه حمال را بازگرداند و خود بدان مکان بازگشت و هر چیزی که در قفس بود بدر آورد و از من غایب شد من نزدیک آن سنک بیامدم و سنک از جای خود بیکسو کردم در زیر او دریچه و نردبانی دیدم از آن نردبان آهسته آهسته بزیر رفتم تا اینکه بدهلیزی برسیدم و در خانه بدیدم بگوشه آن