برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۸۷

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۸۳-

بسینه خود گرفته چشمان او را ببوسید و گفت ایدختر حمد خدای بجا آور که ما را از این ساحر نجات داد ملک ازین گونه سخنان با دختر خود گفت ولی دختر بسخن او گوش نمیداد و پیوسته میگریست و این ابیات همی خواند

  گرم باز آمدی محبوب سیم اندام سنگین دل گل از خارم بر آوردی و خار از پا و پا از گل  
  گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل  
  اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل  

دختر با خود گفت بخدا سوگند که خوردنی نخورم و نوشیدنی ننوشم تا خدای تعالی میانه من و او را جمع آورد ملک را از این کار اندوهی بزرگ روی داد و کار دختر بر ملک دشوار شد و از برای دختر محزون بود و هرچه با دختر ملاطفت میکرد او را وجد و عشق زیاد میشد . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و شصتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت دختر را عشق و وجد زیاده میشد ملک را با دختر کار بدینجا رسید و اما ملک زاده نام شهر ملک پرسیده بود و آن شهر صنعاء یمن بوده است چون ملک زاده بر هوا بلند شد در رفتن بشتابید تا بشهر پدر رسید و در بام قصر پدر فرود آمد اسب در آنجا گذاشته خود نزد پدر رفت پدر را دید که از دوری او ملول و محزون نشسته چون ملک او را بدید برخاسته او را در آغوش گرفت و فرحناک شد آنگاه ملک زاده حکیمی که اسب را ساخته بود جویان گشت پدرش گفت خدا آن حکیم را برکت ندهاد که او سبب دوری تو از من گشت و او اکنون بزندان اندر است ملک زاده خلاص او را تمنا کرد پس حکیم را از زندان بدر آورده در حضور ملک حاضر ساختند ملک او را خلعت بداد و با او نیکوئیها کرد ولی دختر بدو نداد حکیم از این سبب خشمناک گردید و دانست که ملک زاده خاصیت اسب را دانسته و کیفیت سیر او را شناخته پس از آن ملک با ملک زاده گفت مرا رای اینست که تو بدین اسب نزدیک نروی و پس از این او را سوار نشوی از اینکه تو حالت او را ندانی که ازو بر تو مضرت خواهد رسید ملک زاده ماجرای دختر ملک صنعا و آنچه با پدر او در میان گذشته بود با پدر خود باز گفت ملک گفت اگر پدر آندختر کشتن ترا میخواست هر آینه میکشت ولکن ترا در اجل مهلتی بوده است پس از آن ملک زاده را شور دختر ملک صنعا در سر گرفت برخاسته بسوی اسب رفت و بر اسب بنشست و اثری را که از جنباندن او اسب بر هوا میشد بجنبانید اسب پریدن گرفت چون با مداد شد ملک پسر را تفحص کرد و او را بر جای نیافت ببام قصر در آمد و بهوا نگریست پسر را دید که بر هوا همی رود بجدائی پسر افسوس خورد و بندامت اندر بماند که چرا اسب ازو نگرفتم و با خود گفت اگر پسر بار دیگر بسوی من آید اسب ازو بر گیرم که با بودن آن اسب از پسر ایمن نخواهم بود پس از آن ملک از جدائی فرزند محزون گشته همی گریست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و شصت و یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ملک از جدایی پسر محزون گشته همی گریست ملک را کار بدینگونه شد و اما ملک زاده در هوا بشهر صنعاء همیرفت تا بدانجا رسید که پیشتر فرود آمده بود در حال اسب آنجا گذاشته خود بسوی مکان دختر ملک برفت دختر و کنیزکان و خادم را در آنجا که دیده بود نیافت کار بدو دشوار شد و اندوهناک گردید و غرفه های قصر را یکان یکان تفتیش میکرد تا اینکه در غرفه دختر ملک را دید به بستر افتاده و کنیزکان بدو گرد آمده اند ملک زاده بنزد ایشان در آمد و ایشانرا سلام کرد چون دخترک آواز ملکزاده بشنید در حال بر پای خاسته او را در آغوش کشید و لبان او را ببوسید ملکزاده گفت ایخاتون درین مدت از دوری تو بوحشت اندر بودم دختر ملک گفت مرا وحشت از تو افزونتر بود اگر تو نه همین ساعت میآمدی من هلاک میشدم ملک زاده گفت ایخاتون حالت من با پدر خویشتن چگونه دیدی بخدا سوگند اگر محبت تو در میان نبود هر آینه او را میکشتم ولی از بهر خاطر تو او را نیز دوست دارم و آزردن او را نخواهم دختر ملک باو گفت اگر تو بار دیگر از من جدا شوی زندگانی من تباه خواهد شد ملک زاده گفت اگر تو مرا اطاعت کنی کارها آسان گردد دختر ملک گفت دیگر بهر چه تو گوئی مخالفت نکنم که بی تو عیش میسر نمیشود ما را ملکزاده گفت باید بشهر من بیائی دختر ملک گفت بجان منت دارم ملک زاده چون این سخن ازو بشنید فرحناک شد و با او پیمان بست پس از آن ببام بیامدند ملک زاده باسب سوار شد و دختر ملک را نیز سوار کرد و او را بر خود محکم ببست و اثر شانه راست اسب را بجنبانید اسب ایشان را بر هوا بلند کرد در آن هنگام کنیزکان فریاد بر آوردند و مادر و پدر دختر را بیاگاهانیدند ایشان ببام قصر بر آمده بهوا بنگریستند اسب آبنوسین را دیدند که در هوا همیپرد ملک فریاد بر آورد و گفت ای ملکزاده ترا بخدا سوگند میدهم که بر ما رحمت آور و میانه ما جدائی میفکن ملکزاده گمان کرد که دختر از جدائی پدر و مادر پشیمانست باو گفت ای فتنه روزگار اگر خواهی ترا به پدر و مادر باز گردانم پریزاد گفت ایخواجه بخدا سوگند مراد من اینست که هر جا تو باشی من با تو باشم که مرا محبت تو از پدر و مادر مشغول کرده چون ملکزاده سخن او را بشنید فرحناک گشت و اسب را نرم نرم همی راند که دختر ملک آزرده نشود همیرفتند تا اینکه مرغزاری خرم که چشمه های روان داشت بدیدند در آنجا فرود آمده خوردنی بخوردند و بنوشیدند پس از آن ملک زاده سوار گشته دختر ملک را نیز سوار کرد و در هوا همی رفتند تا بشهر پدر ملک زاده برسیدند ملک زاده را فرح افزون گشت و خواست که مملکت پدر را بدختر باز نماید و باو معلوم کند که مملکت پدر او بزرگتر و وسیعتر از مملکت پدر دختر است پس او را در پاره ای از باغها که پدرش از بهر تفرج بدانجا آمدی فرود آورد و او را در قصری که از برای پدرش مهیا بود جای داد و اسب را در در قصر بگذاشت و دختر را بنگاه داری اسب بسپرد و باو گفت در همین جا بنشین تا رسول من بسوی تو آید که من اکنون بسوی پدر همیروم تا از برای تو