برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۸۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۸۵-

بزدند که بهلاکت نزدیک شد پس از آن مالک بفرمود او را برداشته در شهر بزندان اندر کنند و ملک دخترک را با صورت اسب با خود بیاورد ولی خاصیت اسب نمی دانست حکیم را با دخترک کار بدینگونه شد و اما ملکزاده چون از دختر ملک نومید شد لباس سفر بپوشیده از پی ایشان روان گشت از شهری بشهری همی رفت و از اسب آبنوسین همی پرسید اثری از حکیم و دخترک نمی یافت پس از به شهر صنعا که شهر پدر دخترک بود برفت و از دخترک جویا شد خبری نشنید و پدر دخترک را محزون یافت و از آنجا باز گشته قصد بلاد روم کرد و همی رفت و سراغ همی گرفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و شصت و پنجم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت ملکزاده قصد بلاد روم کرده همی رفت و نشان ایشان همی پرسید اتفاقاً بکاروانسرایی فرود آمد و جمعی از بازرگانان را دید که نشسته حدیث میکنند بایشان نزدیک نشسته بشنید که یکی از ایشان میگفت که چیزی عجب دیده ام گفتند چه دیده ای گفت بفلان شهر اندر بودم از مردمان شهر شنیدم که روزی ملک آن شهر بنخجیر رفته بمرغزاری گذشته بود و در آنجا مردی را با دخترکی در پهلوی اسب آبنوسین ایستاده یافته و آنمرد بسی زشت و دخترک بسیار خوبروی بوده است و اما اسب آبنوسین صورت عجیب و صنعت غریب داشته است حاضران از آنمرد پرسیدند که ملک بایشان چه کرده بود بازرگان گفت ملک آنمرد زشت منظر را گرفته از حالت دخترک جویان شده او را دعوی این بوده است که این دخترک مرا زن و دختر عم است ولی دخترک سخن اور ا تصدیق نکرده او را بدروغ و بهتان نسبت داده و گفته بود که او مرا بحیلت بدست آورده پس ملک دخترک را ازو گرفته او را بزندان اندر کرده است و اما اسب آبنوسین را ندانم که چه کار کرده اند ملکزاده چون این سخن از بازرگان بشنید بنزدیک او رفته بتلطف و نرمی با او سخن گفت از نام شهر و نام ملک شهر بپرسید و نام شهر و نام ملک شهر را یاد گرفت و آن شب را بنشاط و سرور بروز آورد چون روز برآمد از آن شهر بیرون آمده روان شد و همی رفت تا بدان شهر که بازرگان گفته بود برسید چون خواست که بشهر در آید در بانان او را گرفته در پیشگاه ملک حاضر آوردند تا ملک از حالت او باز پرسد و سبب آمدن او را بدان شهر بداند و اگر خداوند صنعتی باشد صنعت او بشناسد و ملک را عادت همین بوده است و چون آمدن ملکزاده بدان شهر هنگام شام بود در آن وقت فرصت حاضر آمدن به پیشگاه ملک نشد در بانان او را بزندان ربدند چون زندان بانان حسن و جمال او را بدیدند نپسندیدند که او را بزندان اندر کنند پس در خارج زندان در نزد خویشتن بنشاندند چون خوردنی بیاوردند ملکزاده با ایشان طعام خورد و بحدیث گفتن بنشستند و رو بملکزاده کرده باو گفتند تو از کدام شهری گفت از بلاد پارس همی آیم زندان بانان بسخن او بخندیدند و باو گفتند ای جوان پارسی ما حدیث مردم پارس بسی شنیده ایم و حالت ایشان بسی دیده ایم ولی این پارسی که در نزد ماست دروغگوتر ازو کسی ندیده ایم دیگری از ایشان گفت ازو زشت روتر نیز کس نخواهد دید ملکزاده بایشان گفت از دروغ او بشما چه آشکار گشته گفتند او را گمان اینست که ملک او را در نخجیرگاه دیده که با دخترکی بدیع الجمال ایستاده بوده است و اسبی از آبنوس با ایشان بوده است که ما هرگز بدان خوبی صنعت ندیده ایم و اکنون آن دخترک در نزد ملک است و ملک بدو مفتون گشته ولی آن دخترک دیوانه است اگر این حکیم راست گو بودی هر آینه او را معالجت کردی که ملک بسی اهتمام در معالجت او دارد و اما اسب آبنوسین در خزانه ملک است و آن مردزشت رو در نزد ما بزندان اندر است و هر نیم شب از گریه و ناله ما را نگذارد که بخواب رویم. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و شصت و ششم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت چون زندان بانان خبر حکیم پارسی با ملکزاده بگفتند او را بخاطر گذشت که تدبیری کند تا بمقصود خویشتن رسد چون زندانیان خواستند که بخواب شوند ملکزاده را بزندان اندر کرده در بروی او ببستند ملکزاده شنید که حکیم میگرید و بپارسی نوحه میکند و میگوید چگونه خود را و ملکزاده و دخترک را ستم کردم که نه دخترک از برای ملکزاده گذاشتم و نه خود بمراد خویشتن برسیدم و اینها همه از سوء تدبیر من بوده است از آنکه چیزی را که نه در خور من بود طلب کردم و هر کس چیزی را که نه در خور اوست طلب کند بچنین ورطه که من افتادم بیفتد چون ملکزاده سخن حکیم بشنید به پارسی با او گفت تا کی بدینسان نالان و گریان هستی مگر چنان دانسته که آنچه بتو رسیده بکسی دیگر نرسیده چون حکیم سخن او را بشنید با او انس گرفت و حالت خود باو شکایت کرد و مشقتی که بدو روی داده بود باو باز گفت چون بامداد برآمد در بانان ملکزاده را گرفته بیاوردند و ملک را آگاه کردند که این جوان دوش بدین شهر در آمد و فرصت آوردن به پیشگاه ملک نشد پس ملک با ملکزاده گفت از کدام شهری و چه نام داری و صنعت تو چیست و بدین شهر از بهر چه آمده گفت نامم بپارسی هرمز و شهر من پارس و مرا صنعت علم و دانش است خاصه علم طب را نیک دانم و در معالجت دیوانگان اوستادم و بدین سبب در اقالیم و شهر ها همی گردم تا بر علم خود علمی فزایم و اگر یکی بیمار بینم معالجتش کنم چون ملک سخن او بشنید فرحناک شد و باو گفت ای حکیم دانشمند بهنگام حاجت بنزد ما رسیده ای آنگاه او را از حالت دخترک آگاه کرد و باو گفت که اگر تو آن دخترک را معالجت کنی و او را از جنون برهانی هر چه از من تمنی کنی ترا بدهم چون ملکزاده سخن ملک بشنید گفت ای ملک مرا خبرده که چند گاهست او دیوانه شده است و او را از کجا آورده ای پس ملک حکایت از آغاز تا انجام بدو فروخواند و با و گفت آن شیخ زشت رو بزندان اندر است ملکزاده گفت ایها الملک با اسب آبنوس چه کرده ای ملک گفت اسب در خزانه است ملکزاده با خود گفت رای صواب اینست که من پیش از همه کار مکان اسب بدانم اگر اعضای او سالم باشد مرا مقصود حاصل آید و گرنه باید بحیلتی خود را از این ورطه