برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۹

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

وزیر خود گردان که من پیر گشته ام نورالدین چون این بشنید سر بزیر افکنده گفت آری وزیر شاد شد و بزرگان دولت و خردمندان بازرگانان را دعوت کرده با ایشان گفت که برادرم در مصر وزیر بود و دو پسر داشت و مرا چنانکه دانید جز دختری نیست و برادرم با من پیمان بسته بود که من دختر خویش بیکی از پسران او دهم اکنون برادرم دانسته که دختر درخور شوهر است پسر خود پیش من فرستاد من نیز میخواهم که دختر باو کابین کنم رای شما در این کار چیست همگی رای وزیر پسندیدند شربت خورده گلاب بیفشاندند و از مجلس پراکنده گشتند آنگاه وزیر به نورالدین خلعت فاخر پوشانده بگرمابه اش فرستاد چون از گرمابه بدر آمد به پیش وزیر شد دست وزیر را ببوسی. وزیر نیز جبین او را بوسه داد چون قصه بداینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب بیستم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت چون نورالدین به پیش وزیر آمد وزیر دختر باو سپرد و گفت امشب با زن خویش بکامرانی بگذران که بامداد به پیش ملک رویم نورالدین را ماجرا بدینگونه شد اما شمس الدین چون از سفر بازگشت برادر را بر جای نیافت و از خادمان جویا شد خادمان گفتند روزی که تو با ملک رفتی او نیز بقصد تفرج سوار گشته برفت و تا اکنون بازنگشته شمس الدین را خاطر پریشان گردید و بدوری برادر محزون شد و با خود گفت سبب مسافرت برادر جز این نبود که من با او درشتی کردم و سخنان تلخ گفتم در حال برخاسته به پیش ملک رفت و او را از ماجرا بیاگاهانید ملک باطراف کتابها نوشت و رسولان فرستاد رسولان برفتند و بیخبر بازگشتند شمس الدین از برادر امید ببرید و خویشتن را ملامت میکرد و از سخنان بیخردانۀ خود پشیمان بود پس از چندی شمس الدین دختری از بازرگانان بزنی بخواست اتفاقا شبی که عروس را آوردند نورالدین نیز همان شب با دختر وزیر بصره بحجله اندر شد هر دو زن بیکشب آبستن شدند زن شمس الدین دختری بزاد و زن نورالدین پسری بامداد روز عروسی وزیر بصره نورالدین را پیش ملک برد نورالدین بس دلیر و خداوند جمال بود و زبان فصیح داشت آستان ملک ببوسید و این دو بیت برخواند

رای سلطان معظم شهریار دادگر

در جهان از روشنایی هست خورشید دگر

زانکه چون خورشید روشن رای ملک آرای او

روشنایی گسترد بر شرق و غرب و بحر و بر

پس ملک ایشان را گرامی بداشت و از وزیر پرسید این پسر کیست وزیر گفت مرا برادری بمصر اندر وزیر بود خود در گذشته دو پسر دارد پسر بزرگش بجای وی بوزارت نشسته و پسر کهترش همینست که پیش من آمده من دختر خویش بعقد او درآورده ام و او پسریست هوشیار و دانشمند و او را آغاز جوانی است اما مرا عمر بپایان رفته و تدبیر من کم شده و چشمم کم بین گشته از ملک تمنا دارم که برادرزاده بر جای من نشاند ملک تمنای وزیر بجای آورده سخنش را بپذیرفت و وزارت بنورالدین سپرده خلعتی شایسته با اسب سواری خود بنورالدین داد آنگاه وزیر بصری و نورالدین زمین بوسیده از پیش ملک در غایت خرسندی و شادی بازگشتند روز دیگر نورالدین پیش ملک رفته زمین ببوسید و گفت

سپر جاه تو مرا دریافت

زیر تیغ زمانه خونخوار

همچو آیینه طبع من بزدود

از پس آن که بود پر زنگار

ملک نورالدین را بر مسند وزارت اجازت داد نورالدین در مسند وزارت نشسته بکار مملکت و رعیت مشغول شد و ملک بسوی او نظاره میکرد دانشمندی او ملک را سخت عجب آمد چون دیوان منقضی شد نورالدین بخانه بازگشت و کارهای خویش با وزیر باز گفت و او را از تفقدات ملک آگاه ساخت و هر دو شادمان و خرسند بنشستند و باین ترتیب بگذشت تا زن نورالدین پسری بزاد نام او را حسن بدرالدین نهادند همه روزه وزیر بصری بتربیت حسن پسر نورالدین مشغول بود نورالدین به پیش ملک می‌فت و شغل وزارت میگزارد و شبانه روز از ملک جدا نمیشد تا این که خواسته بیشمار اندوخت کشتی کشتی متاع گران قیمت بجهت معامله بشهرها فرستاد و بسی ضیاع و عقار و بساتین بنا کرد چون پسرش حسن چهار ساله شد وزیر بصری درگذشت نورالدین بماتم بنشست پس از هفت روز بقعه ای بر خاک او ساخته خود بتربیت حسن پرداخت چون حسن بسن رشد رسید دانشمندی را بآموزگاری او بگماشت حسن قرآن بیاموخت و خط بنوشت و از سایر دانشها نیز بهره ور شد و روز بروز نیکویی و خوبیش فزونتر میشد چنانکه شاعر گوید

نیکویی بر روی نیکویت همانا عاشق است

کز نکورویان کند هر روز نیکوتر ترا

روزی نورالدین جامهای حریر و خز بحسن پوشانیده بر اسبی سوار کرد و پیش ملکش برد ملک چون حسن بدرالدین را بدید در حسن و جمالش حیران شد و بنورالدین گفت هر روز این پسر را در پیشگاه حاضر کن نورالدین زمین ببوسید و هر روز حسن را با خود پیش ملک میبرد تا اینکه حسن پانزده ساله شد و نورالدین رنجور گردید حسن را پیش خود خوانده وصیت بگزاشت و رسوم رعیت داری و وزارتش آموخت در آن حال نورالدین را از برادر و وطن یاد آمده گریان شد و گفت ای پسر شمس الدین نام برادری دارم که عم تو و بمصر اندر وزیر است من برخلاف خواهش او از مصر بدرآمدم اکنون تو خامه برادر و بدان سان که من گویم نامه بنویس پس حسن بدرالدین قلم و قرطاس گرفته آنچه که نورالدین می‌گفت او می‌نوشت تا این که تمامت ماجرای خویشتن از وصول بصره و وصلت وزیر و هر حکایت که روی داده بود یک یک باز گفت و حسن بنوشت آنگاه بحسن گفت وصیت من نیک نگاهدار هرگاه ترا حزنی روی دهد و غمی رسد بمصر رفته بعم خود بازگو که برادرت در غربت بآرزوی تو جان داد پس حسن وصیتنامه پیچید و بکیسه اندر محکم بدوخت و بر بازوی خویشتن ببست و بر احوال پدر همیگریست تا این که نورالدین درگذشت فریاد از خانگیان و کنیزکان بلند شد و ملک و سایر بزرگان و سپاهیان بماتم نورالدین بنشستند و پس از سه روز بخاکش سپردند و حسن تا دو ماه بماتم داری نشسته به پیش ملک نمیرفت ملک وزارت بدیگری سپرد و فرمود که خانۀ نورالدین مهر کرده ضیاع و عقار و بساتین و اموالش را بگیرند وزیر نو با خادمان قصد خانه نورالدین کرد که خانه را مهر کرده حسن را بقید آرند مملوکی از ممالیک وزیر نورالدین در میان ایشان