برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۹۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۸۸-

قصری بزرک و محکم بنیان بنا کردند پس از آن زاد و راحله مهیا کرده شب بنزد دختر بیامد و او را بمسافرت امر کرد چون دختر بیرون آمد و اوضاع سفر مشاهده کرد بگریست و صورت حادثه بر طاق در بنوشت که انس الوجود را از ماجرای خود آگاه کند و این ابیات نیز بنوشت

  ما برفتیم تو دانی و دل غم خور ما بخت بد تا بکجا می برد آبشخور ما  
  از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم قاصدی کز تو سلامی برساند برما  
  فلک آواره بهر سو کشدم میدانی رشک میآیدش از صحبت جان پرور ما  
  بسرت گر همه آفاق بهم جمع شوند نتوان برد هوای تو برون از سر ما  

چون ابیات بانجام رسانید سوار شد و او را منزل بمنزل همی بردند تا بدریای کنوز برسیدند و در کنار دریا خیمه بزدند و کشتی بزرگ از برای دخترک مهیا کردند و دخترک را با کنیزک او بکشتی بنشاندند و وزیر فرمود که چون کشتی بکوه ثکلی برسد دخترک را با کنیزک او در قصر بگذارند و کشتی باز گردانده در ساحل کشتی را بشکنند خادمان هر آنچه که وزیر گفته بود بجا آوردند و باحوال دخترک همی گریستند ایشان را کار بدینگونه شد و اما انس الوجود چون از خواب برخاست دوگانه بجا آورد پس از آن سوار گشته به پیشگاه سلطان رفت عادت معهود از در خانه وزیر بگذشت و بدر خانه نظاره کرده اشعار را بدرخانه نوشته یافت به خرمن وجودش شرر افتاد و بسوی خانه خود بازگشت ولی قرار نمیگرفت و شکیبائی نداشت و پیوسته در اضطراب بود تا اینکه شب در آمد شبانگاه از خانه بدر شد و در بیابان حیران همی رفت و نمی دانست که بکجا رود پس همۀ آن شب را برفت و روز دیگر نیز همی رفت تا گرمی آفتاب سخت و انس الوجود را تشنگی غلبه کرد نظاره کرده درختی بدید که در کنار درخت آبی بود روان پس بسوی آن درخت بنشست و خواست که آب بنوشد دید که آب در دهان او طعمی ندارد و حالش دگرگون است و پاهای او از رفتن آماس کرده از این حالت گریان شد و سخت بگریست و آب از دیده فرو ریخت و این ابیات بخواند:

  تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن که ندارد دل من طاقت هجران دیدن  
  عقل بیخویشتن از عشق تو دیدن تا چند خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن  
  هر شبم زلف سیاه تو نمایند بخواب تا چه آید بمن از خواب پریشان دیدن  

چون ابیات باتمام رسانید چندان بگریست که خاک تر شد پس از آن بر خاسته روان گشته و در پایه ها همی رفت ناگاه درنده بیرون آمد که سر او بزرگتر از گنبد و گشاده تر از در غار بود و دندانها مانند دندانهای پیل داشت چون انس الوجود او را بدید مرگ را یقین کرد و روی بقبله آورده شهادت بر زبان راند ولی در کتابها خوانده بود که درندگان را با سخن نرم فریب توان داد پس انس الوجود باو گفت ای سلطان درندگان و ای رحم کننده درماندگان من عاشقم و از جدائی بهلاکت نزدیکم بر من ببخشای و به بیچارگیم رحمت آور چون شیر مقالت او را بشنید پستتر رفت و بر دم خود بنشست و سر بسوی دم خود برده با دم بازی کردن آغازید آنگاه انس الوجود این دو بیتی بر خواند :

  ای شیر نر بشیر یزدان سوگند یکسو شو و ره بر من بیچاره مبند  
  رحم آر بر این تن که ز عشق است نزار در پنجه خویش صید لاغر مپسند  

چون شعر بانجام رسانید شیر بر خاسته بسوی او برفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هفتاد و یکم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت شیر بر خاسته بسوی او برفت و باو مهربانی آشکار نمود و او را با زبان خود بلیسید و در پیش روی او روان شد و او را اشارت کرد که از پی من بیا انس الوجود نیز از بی او روان شد و همی رفتند تا اینکه شیر او را بفراز کوهی برده در آنسوی کوه فرود آورد و اثر پائی را بانس الوجود باشارت بنمود و خود بازگشت انس الوجود دانست که جای پای کسانیست که ورد الا کمام را برده اند پس انس الوجود همان اثر پا را گرفته شبان روز همیرفت تا کنار دریای کنوز برسید و اثر در آنجا تمام شد انس الوجود دانست که ایشان بدریا نشسته اند از ایشان نومید شد و آب از دیده فرو ریخت و این ابیات بخواند:

  عشق در دل ماند و یار از دست رفت دوستان دستی که کار از دست رفت  
  بخت و رای و زور و زر بودم ولیک تا غم آمد هر چهار از دست رفت  
  عشق و سودا و هوس در سر بماند صبر و آرام و قرار از دست رفت  
  مرکب سودا دوانیدن چه سود چون زمام اختیار از دست رفت  

چون ابیات بانجام رسانید چندان بگریست که بیخود افتاد و دیرگاهی بیخود بود چون بخود آمد بچپ و راست نگاه کرده کسی را ندید از وحشیان بر خود بترسید بفراز کوهی بلند که در آنجا بود رفته در پای سنگی بنشست و همی گریست که ناگاه آوازی شنید که از غار همی آمد و آن آواز از عابدی بود که ترک دنیا گفته بعبادت پروردگار مشغول گشته بود پس انس الوجود بسوی غار رفته سه بار در غار بزد عابد او را پاسخ نداد و بیرون نیامد انس الوجود آهی بر کشید و این ابیات بخواند:

  نه کسی یک نفس مرا مونس نه کسی یک زمان مرا غمخوار  
  رویم از خون چولالۀ خود رنگ اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار  
  نفسم سرد و سینه آتش گاه دهنم خشک و دیده طوفان بار  
  تن بفر سود چند از این محنت دل بیالود چند از این آزار  

چون ابیات بانجام رسانید دید که در غار را بگشودند انس الوجود بدر غار آمده عابد را سلام داد عابد رد سلام کرد و باو گفت نام تو چیست گفت نام من انس الوجود است عابد گفت از بهر چه بدین مکان آمده ای انس الوجود حکایت خود را از آغاز تا انجام بعابد فرو خواند عابد بحالت او بگریست و باو گفت ای انس الوجود من بیست سال است که درین مکان هستم در اینجا کسی ندیده بودم مگر دیروز که آواز گریه شنیدم بسوی ایشان نظر کردم دیدم که گروهی در کنار دریا خیمه زده اند پس از ساعتی بکشتی نشسته برفتند جمعی از ایشان از دریا بازنگشت و جمعی دیگر کشتی از دریا باز گردانده بشکستند و از پی کار خویش رفتند گمان دارم آن جماعت آنان باشند که تو در پی ایشان همی گردی اندوه تو اندوهیست بزرگ و هیچ عاشقی نیست که باندوه گرفتار نباشد پس عابد این ابیات بخواند

  عشق جوشد بحر را مانند دیگ عشق ساید کوه را مانند ریک  
  عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسی صاعقا