برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۹۷

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۹۳-

وی بسوخت و گفت ای خواجه مرا بفروش و قیمت را صرف خویش کن خواجه از غایت تنگدستی سخن او را پذیرفت و او را بfازار برد دلال آن کنیزک را بامیر بصره که عبدالله بن معمر نام داشت بنمود امیر کنیزک را پسندید و او را بi پانصد دینار زر سرخ بخرید و قیمت بخواجه او بشمرد خواجه قیمت گرفته خواست که بر گردد کنیزک گریان شد و این دو بیت برخواند

  مرو ای دوست که ما بی تو نیاریم نشست مبر ایدوست که ما از تو نخواهیم برید  
  آنکه برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت بهمه عالمش از من نتوانند خرید  

چون خواجه این سخن بشنید آواز بناله بلند کرده بگریست و این ابیات بخواند

  ندانستم من ای سیمین صنوبر که گردد روز چونین زود زایل  
  نگارین منا برگرد مگری که کار عاشقان را نیست حاصل  
  زمانه حامل هجر است و لابد نهد یکروز بار خویش حامل  

چون عبدالله شعر ایشان بشنید گفت بخدا سوگند من شما را از یکدیگر جدا نکنم که هر دو عاشق یکدیگرید پس بخواجه کنیز گفت ایمرد مال را با کنیزک بگیر که خدا هر دو را بتو مبارک گرداند از آنکه جدا کردن دو دوست بسی دشوار است پس خواجه و کنیزک دست امیر بوسیده بازگشتند و همواره با هم بودند تا مرگ ایشان را از هم جدا کرد سبحان من هو حی لا یموت

(حکایت تأثیر عشق)

و از جمله حکایتها اینست که در قبیله بنی عذره مردی بود عشق پیشه که پیوسته با خوبرویان عشق ورزیدی اتفاقا او را بزنی خوبروی از آن قبیله نظر افتاد و برو عاشق شد و همه روز نامه و پیغام بسوی آنزن فرستاد ولی آنزن ازو اعراض میمنود تا اینکه آنمرد از غایت وجد و عشق رنجور شد و به بستر افتاده از خور و خواب بازماند و کار او به مردم آشکار شد و نامش به عاشقی شهره گشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هشتاد و یکم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت آنمرد به بستر افتاد و الم او بزرگ شد زن و مرد قبیله از آن زهره جبین ستمکار خواهش میکردند که او را زیارت کند آنماه روی سخن نمیپذیرفت تا اینکه آنمرد بمرک نزدیک شد آنماه رو را ازین حادثه خبر دادند او را دل بآن عاشق صادق بسوخت و بزیارت او باز آمد چون مرد عاشق آن پری رخسار را بدید آب از دیدگان بریخت و این بیت برخواند

  بعد از هلاک ما گذری چون به خاک ما آهسته نه قدم بدل درد ناک ما  

چون آن زن گریستن او بدید و شعر او بشنید گریان شد و باو گفت بخدا سوگند گمان من این نبود که ترا عشق بدین پایه رسیده که خود را بدست مرک داده اگر من اینحالت را دانسته بودم درین ماجری ترا یاری میکردم و ترا از وصل خود کام میدادم چون مرد عاشق سخن او بشنید آب از دیدگان بریخت و گفته شاعر بخواند

  بعد ازین لطف تو با من به چه ماند دانی نوشدارو که پس از مرک بسهراب دهند  

و فریادی بلند بزد و در حال بمرد پس آنزن خوبرو خود را برو انداخته او را همی بوسید و همیگریست تا اینکه بیخود بیفتاد و چون بخود آمد وصیت بگذاشت که پس از مردن او را در قبر آنمرد بخاک بسپارند پس از آن سرشک از دیده روان ساخته این دو بیت بر خواند

  هر که او همرنگ یارخویش نیست عشق او جز رنگ و بوئی بیش نیست  
  عشقهائی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود  

چون شعر بانجام رسانید سخت بگریست و همواره گریان بود که بیخود بیفتاد و سه روز پی در پی بیخود بود تا اینکه در گذشت و در قبر آنمرد عاشق او را بخاک سپردند

(حکایت دو همدرس)

و از جمله حکایتها اینست که پسری با دختر کی در یک دبستان بودند پسر بآن دخترک مفتون گشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و هشتاد و دویم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت آن پسر باندخترک مفتون گشت یکی از روزها در وقتی که کودکان دبستان غفلت داشتند آن پسر لوح دخترک بگرفت و این دو بیت برو بنوشت

  بر گو چکنی ای صنم زیبا رخسار با آن که شود بر رخ تو شیفته و زار  
  خواهم که بدانم من با عاشق مسکین معشوقه دلجوئی یا یار دل آزار  

چون دخترک لوح برداشت و این شعر درو نوشته دید و مضمون شعر بدانست بحالت پسر دلش بسوخت و در زیر خط او این دو بیت بنوشت

  دانستم و آگاه شدستم که تو بر من عاشق شده و وصل مرا نیز خریدار  
  چندان که توئی شیفته و عاشق بر من عاشق ترم و شیفته تر من بتو صد بار  

اتفاقا آموزگار آن لوح بدید و آنچه در لوح بود بخواند بحالت ایشان رحم آورده در زیر خط ایشان این دو بیت بنوشت

  سیمین ذقنا داد بده عاشق خود را و اندیشه مکن خشم معلم را زینهار  
  مندیش که او نیز بهنگام جوانی عاشق شده بر روی نکو رو بسیار  

اتفاقاً خواجه دخترک در آنساعت به دبستان آمد لوح دخترک برداشته شعرهای پسر و دخترک و استاد را در آنجا نوشته یافت در حال قلم بدست آورده در زیر خط ایشان این دو بیت نوشت

  ای طرفه پسر آنچه نوشته است معلم من نیز رضا دادم و خوشنودم از این کار  
  تو در خور او بودی او در خور تو بود ایزد برسانید سزا را بسزاوار  

پس از آن قاضی و شهود حاضر آورده در همان مجلس کتاب دخترک را از برای آن پسر نوشت و آن پسر و دختر با یکدیگر در نشاط و سرور بسر میبردند تا اینکه مرگ ایشان را دریافت

(حکایت متلمس شاعر)

و از جمله حکایتها اینست که متلمس شاعر از نعمان ابن منذر بگریخت و دیرگاهی از او غایب شد تا اینکه گمان کردند که او مرده است و او را زنی بود خوبروی که امیمه نام داشت پیوندان آنزن او را بتزویج اشارت نموده اصرار کردند و آن زن ناچار دعوت ایشان اجابت کرد ولی خاطرش ناخوش بود پس او را به یکی از مردان قبیله تزویج کردند و شوهر او متلمس محبت بسیار باو داشت چون آن زن را شب عروسی در رسید شوهر او متلمس در همان شب باز آمد و در میان قبیله آواز دف و نای بشنید از پاره ای کودکان پرسید این عیش از برای کیست کودکان گفتند که زن متلمس را به فلان مرد تزویج کرده اند امشب شب زفاف است متلمس چون این سخن بشنید در میان زنان بحیلتی بججله در آمد و زن خود را دید که با آنمرد در بساط ایستاده گریان گریان این شعر میخواند

  ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست  

متلمس او را باین شعر پاسخ داد: