برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۲۹۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۹۵-

(حکایت مضرت نپوشیدن راز)

و از جمله حکایتها اینست که مردی آسیابان را خری بود که با آن آسیاب میگردانید و آنمرد زن خویش را بسیار دوست میداشت ولی زن را باو میلی نبود و در همسایگی بمردی عشق میورزید و آن مرد همسایه او را ناخوش میداشت و ازو دوری میکرد شبی شوهر آنزن در خواب دید که گوینده باو گفت جایی را که در آن آسیاب میگردانی بکن که در آنجا خواهی یافت چون از خواب بیدار شد خواب با زن خود بگفت زن در حال برخاسته بنزد آنمرد همسایه آمد و او را از خواب شوهر آگاه کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هشتاد و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت زن آسیابان همسایه را از خواب شوهر آگاه کرد و باتفاق آن مرد همان مکان را بکندند در آنجا گنجی یافتند آن مرد با زن آسیابان گفت باین گنج چه کار خواهیم کرد زن گفت آنرا دو نیمه بخش می کنیم نیمی من برداشته نیمه دیگر ترا دهم پس از آن تو زن خود را طلاق ده و من نیز از شوهر خود طلاق بستانم و تو مرا تزویج کن چون به یکجا جمع آئیم همه مال نیز بیکجا جمع کنیم آنمرد بازن آسیابان گفت مرابیم از آنست که ترا شیطان فریب دهد که تو جز من دیگری را شوهر خود گیری رأی متین اینست که همۀ مال در نزد من باشد تا تو بطلاق گفتن از شوهر و تزویج من حریص باشی زن گفت من نیز از تو بدینسان هراسانم من از این مال نصیب خود را بتو ندهم که من ترا بسوی این مال دلالت کرده ام چون مرد از آنزن این سخن بشنید جز کشتن او چاره ندید در حال آنزن را بکشت و در همانجا که خزینه بیرون آورده بودند بینداخت و مال برداشته از آسیاب در آمد آنگاه آسیابان از خواب بیدار شد زن را در پهلوی خویشتن نیافت و بآسیاب در آمد و خر را بآسیاب بست و بانک بر خر زد خر قدمی برداشت و بایستاد آسیابان او را سخت بزد و هر چه که او را میزد او پس پس میرفت از آنکه از مرده زن که در آنجا افتاده بود میترسید و پیش رفتن نمیتوانست و آسیابان سبب ایستادن و پس پس آمدن خر نمیدانست آنگاه کاردی بگرفت وسوک بر خر همیزد ولی خر از جای خود نمی جنبید پس آسیابان در خشم شد و کارد به شکم خر فرو برد در حال بمرد چون روز برآمد آسیابان خر را با زن مرده یافت و دانست که گنج را نیز بیرون آورده اند از رفتن گنج و مردن خر و هلاک شدن زن اندوهی بزرک از برای او روی داد سبب این همه اندوه آن بود که آسیابان راز بزن خود آشکار کرد و خواب خود ازو پوشیده نداشت

(حکایت خر ابله)

و از جمله حکایتها اینست که ابلهی میرفت و افسار خری را گرفته او را همیبرد دو مرد از عیاران او را بدید د یکی از ایشان گفت من این خر را از این مرد بگیرم آن یکی گفت چگونه میگیری گفت با من بیا تا گرفتن بتو باز نمایم پس آن عیار بسوی خر بازآمد و افسار را از سر خر بگشود خر به رفیقش سپرده افسار بر سر خود بنهاد و از پی آن ابله همیرفت تا اینکه رفیق آنمرد عیار خر از میان بیکسو برد آنگاه مرد عیار بایستاد و قدم برنداشت مرد ابله بسوی او نگاه کرد دید که افسار در سر مردیست باو گفت تو چه چیز هستی گفت من خر تو هستم و حدیث من عجب است و آن اینست که مرا مادر پیر نیکوکاری بود من روزی مست نزد او رفتم او با من گفت ای فرزند از این گناه توبه کن من چوب بگرفتم و او را بزدم او بمن نفرین کرد خدایتعالی مرا بصورت خر مسخ کرد و بدست تو بینداخت من این مدت را در نزد تو بودم امروز مادر از من یاد کرد و مهرش بمن بجنبید و مرا دعا کرد خدایتعالی مرا بصورت اصلی باز گردانید پس آنمرد ابله گفت ترا بخدا سوگند میدهم که اگر بدی با تو کرده ام بحل کن آنگاه افسار از سر او برداشت و بخانه خود باز گشت و از این حادثه غمگین و اندوهناک بود زنش باو گفت تراچه روی داده و خر تو کجاست پس مرد حکایت با زن خود باز گفت زن گفت وای بر ما چگونه در این مدت آدمی زاد بجای خر بخدمت بداشتیم پس آن زن تصدق بداد و استغفار گفت و آنمرد دیرگاهی بیکار در خانه نشست روزی زن باو گفت تا کی بخانه اندر بیکار خواهی نشست برخیز و ببازار شو و دراز گوشی خریده بکار مشغول باش آن مرد بر خاسته ببازار چارپا فروشان رفت خر خود را دید که در آنجا میفروشند چون او را بشناخت پیش رفته دهان بگوش او نهاد و باو گفت ای میشوم پندارم که باز شراب خورده مادر خود را آزرده و او ترا نفرین کرده بخدا سوگند که من دیگر ترا نخواهم خرید پس او را در آنجا گذاشته بخانه خود بازگشت چون قصه بدینجا رسید در حال بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هشتاد و ششم برآمد

(حکایت حاکم بامر الله و مهماندارش)

و از جمله حکایتها اینست که الحاکم بامر الله روزی از روز ها با خادمان خود سواره میرفت بباغی بگذشت و در آنجا مردی را دید که خادمان و غلامان برو گرد آمده اند خلیفه از ایشان آب بخواست خلیفه را آب دادند پس از آن گفت تمنای من از خلیفه اینست مرا بنوازد و درین باغ فرود آید خلیفه با خادمان خود گفت در آن باغ فرود آمدند آنمرد یکصد بساط و یکصد بستر و یکصد متکا و یکصد طبق میوه و یکصد ظرف حلوا و یک صد ظرف شربتهای مسکر حاضر آورد خلیفه الحاکم بامر الله ازین کار شگفت ماند و باو گفت ای مرد مگر تو آمدن ما را دانسته بودی که اینها را از برای ما مهیا کردی آنمرد گفت لا والله ایها الخلیفه آمدن شما را نمیدانستم و من مردی ام بازرگان و از جمله رعیتهای تو هستم ولکن صد زن دارم چون خلیفه مرا بفرود آمدن درین مکان بنواخت من به نزد هر یکی از ایشان رسول فرستاده چاشت خواستم هر یکی از ایشان یک فرشی از فرشهای خویشتن و یکظرف خوردنی و نوشیدنی از جمله خوردنی ها و نوشیدنی های خویشتن بفرستادند از آنکه هر یکی از ایشان هر روز بهنگام چاشت یک طبق میوه و یک طبق حلوا و ظرفی طعام و ظرفی شراب از برای من بفرستند و همه روزها چاشت من همینست آنگاه خلیفه الحاکم بامر الله شکر خدایتعالی بجا آورد و گفت منت خدایرا که از رعیتهای من کسی را چندان مرفه الحال کرده که خلیفه را با سپاه او بی اینکه تدار کی فراهم آورد مهمان تواند کرد پس از آن فرمود که آنچه که در بیت المال در آنسال درم سکه دار جمع آورده اند بدو دهند و سوار نشد تا اینکه مال حاضر آوردند و بار بدادند هفتصد و سه هزار درم بود پس خلیفه بآن مرد گفت اینها را از برای خود صرف کن که ترا مروت و جوانمردی