برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۳۰۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۹۷-

بخیل طبع چگونه از برای یکدرم انبان بزمین نهاده خم گشتی صیاد زمین بوسه داد گفت خدایتعالی زندگانی ملک دراز کند من درم را نه از بهر آن برداشتم که در نزد من خطری داشت بلکه درم از زمین بهر آن بگرفتم که یکروی درم صورت ملک و در روی دیگر نام ملک را نقش کرده بودند ترسیدم که کسی ندانسته پای بر آن بگذارد و از برای نام ملک و صورت ملک استخفاف شود ملک گفته او را تحسین کرده چهار هزار درم دیگر باو عطا کرد و منادی را فرمود که در مملکت ندا دهد و بگوید که باید هیچکس بزنان پیروی نکند و سخن ایشان نپذیرد که هر کس ایشان را پیروی کند به یک درم دو درم زیان خواهد کرد

(حکایت کرم یحیی برمکی)

و از جمله حکایتها اینست که یحیی بن خالد برمکی از دارالخلاقه بدر آمده روی بسوی خانه خود گذاشت و بدر خانه خود مردی دید چون بدو نزدیک شد آن مرد بپای خاست و او را سلام داد و باو گفت بتو محتاجم و خدا را بسوی تو شفیع آورده ام که بمن چیزی دهی یحیی امر کرد در خانه خود مکانی جداگانه از برای او ترتیب دادند و خازن خود را فرمود که هر روز از برای او هزار درم دهد و از بهر او از طعام خاص خود مقرر داشت آنمرد یکماه بدین منوال بسر برد سی هزار درم گرد آورده بود ترسید که یحیی از بسیاری درمها پشیمان گشته درمها ازو بگیرد آنگاه به پنهانی از خانه یحیی بیرون رفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و هشتاد و نهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت آن مرد درمها گرفته به پنهانی از خانه یحیی بیرون رفت یحیی را از حادثه آگاه کردند گفت بخدا سوگند که اگر تمامت عمر نزد من بسر میبرد من جایزۀ خود را از او نمیبریدم و ضیافت از او بر نمیداشتم برمکیان را فضیلت بی شمار است خاصه یحیی بن خالد را که او همۀ مفاخر جمع آورده بود و شاعر در حق او گفته

  ای دودۀ تو همه خداوندان تو بار خدای دودۀ خویشی  
  با فضل ندیم و با هنر یاری با جود رفیق و با خرد خویشی  
  از روی شمار یک تن ولیکن از روی هنر هزار تن بیشی  

(حکایت امین و کنیز جعفر)

و از جمله حکایتها اینست که جعفر بن موسی الهادی را کنیزکی بود تار زن که بدر کبیر نام داشت و در آن زمان ازو نکوروی تر و بخواندن و تار زدن ازو داناتر کسی نبود امین بن زبیده خبر او را بشنید از جعفر التماس کرد که او را بامین بفروشد جعفر باو گفت تو میدانی که کنیز فروختن مرا نشاید اگر این کنیز خانه زاد من نبودی او را برسم هدیت بسوی تو میفرستادم پس از آن امین روزی به قصد طرب بسوی خانه جعفر بیامد جعفر آنچه از برای دوستان حاضر آورند از بهر او حاضر آورده بودند و کنیزک خود بدر کبیر را بخواندن و تار زدن امر فرمود کنیز آلات طرب ساز کرده بآواز خوش همی خواند و امین بن زبیده به میگساری و طرب و نشاط مشغول بود و ساقیان را فرمود شراب بجعفر بیش از اندازه بدهند ساقیان چنان کردند که امین فرموده بود پس جعفر از غایت مستی بیخود بیفتاد و امین کنیزک را گرفته بسوی خانه خود بیاور ولی دست برو دراز نکرد و چون بامداد شد امین جعفر را بخواست چون جعفر بیامد امین بحاضر آوردن شراب بفرمود و کنیزک را امر کرد که در پشت پرده بخواند جعفر آواز کنیزک بشنید و او را بشناخت از این کار در خشم شد ولی از همتی که داشت خشم آشکار نکرد و چهره تغییر نداد چون مجلس بپایان رسید امین بن زبیده تابعان خود را فرمود زورقی را که جعفر سوار گشته بسوی او آمده بود از درم و دینار و گوهرها و یاقوتها و جامهای فاخر پر کردند چندانکه ملاحان استغاثه کردند و گفتند زورق را گنجایش بیش از این نیست مبادا زورق در آب فرو رود پس امین بن زبیده فرمود که آن مال را بخانه جعفر بردند

(حکایت سعید بابلی و برامکه)

و از جمله حکایتها اینست که سعید بابلی گفته است که در زمان خلافت هارون الرشید مرا دست تهی شد وام خواهان بر من جمع آمدند من از ادای دیون عاجز ماندم بحیرت اندر بودم نمیدانستم چه کار کنم در آنحال عبد الله بن مالک خزاعی را قصد کردم و ازو التماس نمودم با رای محکم خود مرا مددی کند و از حسن تدبیر مرا بسوی خیر دلالت کند عبدالله بن مالک خزاعی با من گفت که جز برمکیان دیگری نتواند که ترا از این محنت و تنگدستی خلاص کند من گفتم مرا طاقت تحمل تکبر ایشان نیست و به تجبر ایشان صبر نتوانم کرد عبدالله گفت تحمل بایدت تا کار نیکو شود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و نودم برآمد

گفت ایملک جوانبخت پس من از نزد عبدالله بدر آمده بسوی فضل و جعفر رفتم و قصه خود به ایشان فرو خواندم و حالت خود را بدیشان آشکار کردم و ایشان گفتند خدا یاری کند و ترا از خلق بی نیاز کند و بروزی تو کفیل شود که او بهر چه خواهد قادر است و از بندگان خود آگاهست پس من از نزد فضل و جعفر باز گشتم و بسوی عبدالله برفتم دلتنگ و شکسته خاطر بود و آنچه از ایشان شنیده بودم با عبدالله بگفتم عبدالله گفت باید امروز نزد من بسر بری تا ببینم که خدایتعالی چه مقدر کرده من ساعتی در نزد عبدالله بنشستم ناگاه غلامک من بیامد و گفت یاسیدی بدر خانه استران بسیار با بار هستند و مردی هست میگوید من وکیل فضل و یحیی پسران جعفر هستم عبد الله مالک گفت امیدوارم که این علامت علامت فرج باشد برخیز و نظر کن پس من برخاستم و بسرعت بسوی خانه خود بیامدم مردی بدر خانه خود دیدم ورقه در دست داشت که در آن ورقه نوشته بودند که چون ما سخن ترا بشنیدیم بسوی خلیفه رفتیم او را آگاه کردیم که سعید را تنگدستی روی داده و کار برو دشوار گشته خلیفه ما را فرمود که از بیت المال هزار هزار درم بسوی تو بفرستیم ما بخلیفه گفتیم که این درمها به وام خواهان صرف خواهد کرد پس نفقه او از کجا خواهد بود خلیفه فرمود که سیصد هزار درم بسوی تو بیاورند و ما نیز هریک از مال خاص خود هزار هزار درم از بهر تو فرستادیم تو باین درمها وام خود را ادا کن و کار خود باصلاح بیاور چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و نود و یکم برآمد

(حکایت معجزه دانیال)

گفت ایملک جوانبخت و از جمله حکایتها اینست