برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۳۰۳

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۲۹۹-

رسیدن سنک بدو فریادی بلند برآورد من از آن مکان بگریختم آن دو جوان براثر من بشتافتند و مرا گرفته بسوی تو آوردند و در پیش تو بداشتند عمر گفت اکنون که بجنایت خود اعتراف کردی ترا خلاصی محال و قصاص از تو فرض است آنجوان گفت بهرچه امام حکم کند اطاعت کنم و بر آنچه که شریعت اسلام اقتضا کند راضی هستم ولکن مرا برادریست خورد سال که پدر پیش از وفات خود مال بسیار از برای او جدا کرده و کار او را بمن سپرده و خدا را بر من گواه گرفته گفته بود که این مال از برادر تست در محافظت این اهتمام کن من آن مال را گرفته بخاکش سپرده ام و جز من کسی مکان او نداند اگر تو اکنون بکشتن من حکم کنی آنمال تلف شود و تو سبب اتلاف خواهی بود و روزی که خداوند عالم در میان مردمان حکم کند آن صغیر حق خود را از تو مطالبه خواهد کرد اگر به روز مرا مهلت دهی من کار آن کودک را بکسی سپرده خود بسوی تو بازگردم عمر ساعتی سر بزیر انداخت پس از آن بحاضران نظر کرده گفت کیست که این جوان را ضامن شود آنجوان بحاضران نگاه کرده در میان ایشان به ابوذر اشارت کرده گفت این مرا ضامن است . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و نود و چهارم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت جوان اشارت بسوی ابوذر کرد و گفت این مرا ضامن است عمر گفت یا اباذر بازگشتن او را ضامن هستی یا نه ابوذر گفت بلی تا سه روز ضامنم عمر جوان را اذن بازگشتن بداد چون مدت مهلت بسر آمد و نزدیک شد که وقت به پایان رود جوان حاضر نشد و عمر با اصحاب نشسته بودند و ابوذر نیز حاضر بود که آن دو خصم در آمدند و گفتند ای ابوذر خونی ما کجاست و چگونه آنکس که گریخته باشد باز آید و لکن ما از این مکان بر نخیزیم تا تو او را بیاوری و ما حق خود را از و بخواهیم ابوذر گفت بخدا سوگند اگر ایام مهلت بانجام رسد و آنغلام نیاید من بضمامت خود وفا کنم و خویشتن بشما بسپارم عمر گفت بخدا سوگند که اگر آنجوان تأخیر کند بمقتضای شریعت اسلام در حق ابوذر حکم خواهم کرد پس حاضرین را از برای ابوذر اشک از دیده روان شد و ناظران را آواز بناله بلند گشت و بزرگان صحابه از آن جوانان بگرفتن دیت التماس کردند ایشان سخن کس نپذیرفتند و بجز قصاص بچیزی دیگر راضی نشدند در آنهنگام مردمان بابوذر افسوس خوردند و از بهر او میگریستند که ناگاه آنجوان درآمد و در پیش عمر بایستاد و بزبان فصیح او را سلام داد و از جبین او عرق همی چکید پس بعمر گفت آنکودک را بخالوی او بسپردم و مکان مال را بایشان بنمودم و در هوای گرم ظهر بوفا کردن عهد بشتافتم مردم از صدق و وفای او و آمدن او بسوی مرک در شگفت ماندند یکی از حاضران گفت چه نیکو عهد پسری و چه پیمان درستی آنجوان گفت آیا ندانسته اید که چون زمان مرک در رسد از او خلاص نتوان شد و من عهد خود را و فا کردم تا نگویند که وفا از مردم تمام شد ابوذر گفت بخدا سوگند ای عمر این پسر را ضامن شدم در حالیکه او را نمیشناختم و نمیدانستم که او از کدام قبیله است و پیش از این او را ندیده بودم ولکن چون او از حاضران اعتراض کرد و رو بمن آورده گفت این ضامن منست من نپسندیدم که او را رد کنم و مروت نگذاشت که او را ناامید گردانم تا نگویند که مروت در جهان منسوخ گشته در آن هنگام آن دو جوان گفتند ای عمر ما خون پدر را باین جوان بخشیدیم تا نگویند که احسان از میان مردم برداشته شده است پس عمر از بخشیدن آندو جوان و از راستی و پیمان درستی آن جوان قاتل و از جوانمردی ابوذر خوشحال شد و بآن دو جوان گفت دیه پدر را از بیت المال بگیرید آن دو جوان گفتند ما بجهت رضای الهی ازو در گذشتیم و چشم دید به حطام دنیا نداریم

(حکایت اهرام مصر)

و از جمله حکایتها اینست که مامون ابن هرون الرشید بمحروسۀ مصر در آمد و بخراب کردن گنبدهای هرمان فرمان داد تا مالی را که در آنمکان بود بدست آورد و چون خواست آنها را ویران کند نتوانست بسی در خرابی آنمکان بکوشید و بسی مال صرف کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصدو نود و پنجم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت مامون در هدم گنبدها بکوشید و مالی بسیار صرف کرد یک طاق کوچک بیش نتوانست ویران کند گفته اند مأمون در آن طاق چندانکه مال صرف کرده بود مال پدید آورد نه زیاد تر بود و نه کم تر پس آنمال را برداشته از آن نیت بازگشت و آن گنبدها از عجایب روزگار بودند و در روی زمین مانند آنها در استحکام و بلندی یافت نمیشد و آنها را با سنگهای بزرگ بنا کرده بودند سنگهارا سوراخ کرده قضیبهای آهنین بسوراخ آن سنگ گذاشته و سنگ دیگر نیز سوراخ کرده از روی آن قضیب آهنین بفراز سنگ دیگر گذاشته بودند و آنگاه سرب گداخته بر آن ریخته بودند و بلندی هر بنا صد ذراع از ذرعهای آنوقت بوده است و پیشینیان گفته اند که در آن گنبدی که خراب کردند سی خزینه بوده است پر از گوهرهای قیمتی و مالهای بسیار و صورتهای غریبه و آلات و اسلحه فاخره که آنها را با روغنی روغن مال کرده بودند که تا روز قیامت آن آلات زنگ نگیرند و در آن خزینه ها شیشه هایی هست که پیچیده میشوند و نمیشکنند و گونه گونه معجونها در آنجا هست و در گنبد ثانی خبرهای کاهنان در لوحها نوشته از هر کاهنی به یک لوحی نوشته اند و در آن لوح صنعتهای عجیبه آن حکیم مرسوم است و در دیوارها صورتها هست مانند اصنام که با دستهای خویشتن همه کار بکنند و هر گنبد را خازنی بود که پاسبانی او را میکرد و در عجایب آن بناها خداوندان بصایر و ابصار در حیرت مانده در وصف آنها اشعار گفته و از جمله آن اشعار این ابیات است

  زبس نغز کاری چو کاخ سلیمان ز بس استواری چو سد سکندر  
  بر افراز آن چنبر چرخ گردان سر پاسبان را بساید بچنبر  
  نه خورشید را سوی بالای او ره نه اندیشه را سوی پهنای او در  

(حکایت دزد مغبون)

و از جمله حکایتها اینست که مردی دزد بسوی خدایتعالی بازگشت کرده دکانی بگشود و در آنجا به بیع و شری بنشست و دیرگاهی بدین منوال بود شبی از شبها دکانرا بسته بسوی خانه خود بیامد دزدی عیار بصورت خداوند دکان در آمد و کلیدها از آستین بدر آورد و با عسس گفت که این شمع از برای من روشن کن عسس شمع