روز نزد من بود جوان اندکی قوت گرفت از دیر بدر آمد و بدرخانه آندخترک رفته چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب چهار صدو دهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون طاقت رفتن بهمرسانید از دیر بدر آمد و بدرخانه آندختر رفته در آنجا بنشست چون آندخترک او را بدید برخاسته بسوی او بیامد و باو گفت بخدا سوگند که مرا بتو رحمت اگر تو بدین من در آئی من خویشتن بتو تزویج کنم آنجوان گفت معاذ الله که من از خود بازگردم و بدین مشرکان در آیم پس از آن دخترک گفت چون چنین است دست از من بردار و از من باز گرد آن جوان گفت دل من نه بفرمان منست آنگاه دخترک از و اعراض کرده برفت و کودکان بجوان گرد آمده او را بسنک همی زدند تا این که او بیفتاد در حال من از دیر بدر آمدم و کودکان از و دور کرده سر او از خاک برداشتم شنیدم که او همی گفت اللهم اجمع بینی و بینها فی الجنه پس او را برداشته بدیر بردم پیش از آنکه بدیر برسد در گذشت و برحمت ایزدی پیوست من او را در خارج دهکده بخاک سپردم چون شب در آمد و نیمه شب شد همان دخترک در خوابگاه فریادی بلند برآورد و اهل دهکده برو جمع آمده حادثه باز پرسیدند دخترک گفت همین ساعت خفته بودم آن مرد مسلمان بنزد من آمد و دست من گرفته مرا بسوی بهشت برسانید خازن بهشت مرا منع کرد و گفت بهشت بکافران حرام است من در دست آنجوان مسلمان گشتم و با او به بهشت اندر شدم و در آنجا قصرها و درختان دیدم که وصف آنها را نیارم گفت پس از آن قصری که از گوهر و یاقوت بود بمن بنمود و با من گفت این قصر از آن من و تست و من بدین قصر داخل نخواهم شد مگر باتو و پس از پنج شب تو با من خواهی بود پس آنجوان دست برده از درختی دو سیب برچید و آنها را بمن داده گفت یکی از اینها بخور و یکی را نگاه دار تا راهب او را ببیند من یکی را خوردم از و لذیذ تر چیزی نخورده بودم چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب چهارصد و یازدهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت آندخترک گفت من یکی از آن دوسیب خوردم بهتر ازو چیزی نخورده بودم پس آنجوان مرا از بهشت بدر آورده بخانه خویشم برسانید من چون از خواب بیدار شدم بوی سیب از دهان خود بشنیدم و سیبی دیگر در نزد خود بدیدم پس آندخترک سیب بدر آورد و آن سیب در تاریکی شب چون ستاره بدرخشید در حال دخترک را با سیبی که در دست داشت بدیر بیاوردند دخترک خواب بمن باز گفت و سیب بدر آورد که ما چنان سیب در میان میوه های دنیا ندیده بودیم پس من کارد گرفتم و آن سیب را بشماره یاران خود پاره کردم از و لذیذتر و خوشبوتر چیزی نخورده بودم آنگاه گفتم شاید که شیطان دخترک را بخواب آمده که او را فریب دهد و از دین خود بیرون برد پس دخترک را برداشته باز داشتند آندخترک چیز نمیخورد و نمی نوشید تا اینکه شب پنجم برآمد شبانگاه خود برخاسته از خانه بدر رفت چون بقبر آنجوان مسلمان برسید خویشتن بروی قبر انداخته در آنجا بمرد پیوندان او کسی بر او آگاه نبود چون با مداد شد دو شیخ مسلمان پشمینه پوش روی بدهکده آوردند با ایشان دوزن مسلمان پشمینه پوش بودند با هل دهکده گفتند یکی از دوستان خدای تعالی در نزد شما در دین اسلام وفات یافته و باید ما بکار او بپردازیم اهل دهکده آندخترک را جستجو کردند در روی قبر مرده اش یافتد گفتند این دخترک در دین ما مرده باید بکار او خویشتن بپردازیم آن دو شیخ گفتند لا و الله او بدین اسلام مرده جز ما کس نباید بکار او پردازد پس در میان ایشان خصومت و جنگ پدید آمد یکی از آن دو شیخ گفت علامت اسلام این دختر این است که چهل تن راهب که در دیر هستند جمع شوند و این مرده را از قبر بکشند اگر او را از زمین توانستند برداشت بدانید که او نصرانیه است و اگر نتوانستند یکی از ما پیش رفته او را بکشند اگر از قبر دور شد بدانید که او مسلمان بوده است اهل دهکده باین راضی شدند و چهل تن راهیان جمع آمدند و خواستند که او را از روی قبر بردارند نتوانستند آنگاه ریسمان بیان او بسته او را بتوانائی هر چه تمامتر بکشیدیم ریسمان پاره گشت و باز آندخترک از جای خود نجنبید پس اهل دهکده پیش آمده با راهبان یار شدند باز آندخترک از جای نجنبید و همگی عاجز ماندیم بایکی از آن دو شیخ گفتیم تو پیش رفته او را بردار یکی از آن دو شیخ پیش رفته او را به رداء خود پیچید و گفت بسم الله و علی ملة رسول الله صلی الله علیه و آله آنگاه او را برداشته در آغوش گرفته بغاریکه در آنجا بود برفت آنگاه آن دو زن بیامدند و دخترک را غسل دادند و آن دو شیخ او را نماز کرده در پهلوی قبر آن جوان بخاک سپردند و باز گشتند و ما همه اینها را مشاهده کردیم چون با یکدیگر خلوت کردیم گفتیم که دین حق پیروی را سزاوار است و حق از برای ما بمشاهده و عیان واضح گشت و از برای دین اسلام روشنتر از این برهانی که با چشم خود دیدیم نخواهد بود پس من مسلمان شدم و رهبانان دیر و اهل دهکده بتمامی مسلمان شدند پس از آن باهل جزیره رسول فرستادیم و از ایشان فقیهی خواستیم که شرایع اسلام و احکام دین بما بیاموزد مردی فقیه و صالح بیامد و احکام اسلام بما بیاموخت و ما امروز الله الحمد از نیکوکاران هستیم
(حکایت ابو عیسی وقرة العین)
و از جمله حکایتها که عمرو بن معده گفته که ابو عیسی بن رشید برادر مامون عاشق قرة العین کنیز هشام بود و آن کنیزک نیز برو عاشق بود و لکن ابو عیسی عشق خود را میپوشید و با کسی شکایت نمیگفت و راز خود را بکسی آشکار نمیکرد و در خریدن آن کنیزک از خواجه او کوششی بسیار داشت و همه گونه حیلت بکار برد ولی سود نمی بخشید چون از حیلت عاجز ماند و عشق اش افزون و صبرش کمتر شد روزی پس از باز گشتن مردم از نزد مامون بنزد مأمون در آمد و با و گفت ایها الخلیفه اگر امروز مردم را در حالتی که غافل هستند امتحان کنی هر آینه جوانمردان را از ناجوان مردان خواهی شناخت و قدر همت هریک از ایشان را خواهی دانست و قصد ابو عیسی از این سخن این بود که با این حیلت با قرة العین در خانه خواجه او وصل میسر شود مامون در جواب ابو عیسی گفت این رای صوابست پس از آن خلیفه فرمود زورقی را که طیار نام داشت مهیا کنند