برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۹۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۴۹۰–

ایشان از دیوان بازگشته بسوی منزل روانند در آنهنگام احمد دنف مرا بدید و بمن گفت شربه آبی بمن ده من شربه را آب کرده بدو دادم او شربه را دست گرفته بریخت بار دوم و بار سیم نیز بدانسان کرد و در دفعه چهارم مثل تو جرعه بنوشید و بمن گفت ای سقا از کجائی گفتم از مصرم گفت خدا مصر را آباد و اهل مصر را زنده کناد باز گوی از بهر چه باین شهر آمده ای من قصه باو باز گفتم و او را آگاه کردم که من از وام خواهان گریخته ام آنگاه دست در جیب برده پنج دینار بمن بداد و تابعان خود را گفت بسقا احسان کنید ایشان نیز هر یکی یک دینار بمن بدادند آنگاه احمد دنف بمن گفت ای شیخ هر وقت که بما آب دهی همین مقدار زر ترا خواهیم داد پس من با ایشان آمد و شد میکردم و از مردمان دیگر نیز احسانی مییافتم چون روزی چند بگذشت من زرهای خود بشمردم دیدم که هزار دینار است با خود گفتم اکنون کار صواب این است که بسوی شهر خویش روم آنگاه بخانه احمد دنف رفته دست او را ببوسیدم با من گفت چه میخواهی گفتم قصد سفر دارم و این دو بیت برخواندم

  چرا نه در پی عزم دیار خود باشم چرا نه خاک کف پای بار خود باشم  
  غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم بشهر خود روم و شهریار خود باشم  

آنگاه احمد اشتری با صد دینار زر بمن بداد و گفت ایشیخ بازگوی که تو اهل مصر میشناسی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و دهم بر آمد

گرفت ایملک جوانبخت سقا گفت که احمد دنف از من پرسید تو اهل مصر را شناسی یا نه گفتم آری می شناسم گفت این کتاب بگیر و بعلی زیبق مصری برسان و باو بگو احمد ترا سلام میرساند و او اکنون در نزد خلیفه است من کتاب ازو گرفته بسوی مصر آمدم وام بر وام خواهان رد کردم و شغل سقائی پیش گرفتم و تا اکنون کتاب نرسانده ام از آنکه خانه علی زیبق را نمی شناسم علی زیبق مصری باو گفت ای شیخ چشم تو روشن باد که من علی زیبق مصری هستم کتاب بدو دادم چون گشوده بخواند این دو بیت ورقه نبشته دید

  گرچه یادم نکنی هیچ فراموش نه که مرا با تو و یاد تو فراوان کار است  
  روزگار و سر و کارم همه ناهموار است روز گارت همه خوش باد که بی دیدن تو  

و پس از آن نوشته بود که احمد دنف ببزرگترین فرزندان خود علی زیبق مصری سلام میرساند که من با صلاح الدین مصری خیله ها باختم و او را گمنام کردم و زیر دستان او را بفرمان خویش در آوردم که از جمله ایشان علی کتف الجمیل است و اکنون در دیوان خلیفه مقدم بوزرا هستم اگر در سر عهد و پیمان خود هستی بسوی من بیا که شاید تو نیز بوسیلت عیاری بخلیفه تقرب یابی و السلم چون علی زبیق کتاب بخواند او را بوسیده بر سر نهاد و ده دینار زر بسقا بداد و بسوی خانه بازگشت تابعان خود را از ماجری بیاگاهانید و بایشان گفت شما را بیکدیگر سپردم آنگاه جامه که در برداشت برکند و جامه سفر در پوشید و همه گونه اسلحه با خویشتن برداشت، نقیب خانه گفت آیا سفر همی خواهی بکنی زیبق گفت آری سفر خواهم کرد نقیب گفت مرا در انبارها چیزی نمانده علی زیبق مصری گفت چون بشام رسم مومه از بهر شما بفرستم این بگفت و روان گشت بقافله رسید که همیخواستند سفر کنند و شاه بندر بازرگانرا با چهل تن بازرگان قافله دیدند ولی بازرگان بار بسته و بارهای شاه بندر بر زمین بمانده بود و مقدم شاه بندر را دید که مردیست شامی و او بخادمان میگوید که یکی از شما بمن یاری کند خادمان او را دشنام همی دهند علی زیبق با خود گفت مرا سفر مبارک نخواهد بود مگر با این مقدم و علی زیبق پسری بود نکو روی آنگاه نزد مقدم رفته او را سلام داد مقدم باو گفت چه میخواهی علی زیبق گفت ای عم ترا می بینم تنها هستی و چهل بار داری از بهرچه جمعی را با خود نیاورده که ترا یاری کند مقدم گفت ای فرزند من دو پسر اجیر گرفتم و ایشانرا جامه دادم و در جیب هر یکی از ایشان دویست دینار زر بنهادم ایشان تا بیرون شهر با من همراهی کردند و از آنجا بگریختند علی زیبق ازو پرسید که بکجا خواهی رفت آنمرد گفت بسوی حلب روانیم علی زیبق گفت من ترا تا حلب یاری کنم آنگاه با مقدم یار گشته حملها بار کردند و روان شدند و مرد شامی از علی فرحناک شد و برو مایل گشت تا اینکه شب بر آمد در جائی فرود آمدند و بخوردند و بنوشیدند چون وقت خواب رسید علی زیبق پهلو بر زمین گذاشته خود را بخواب زد مرد شامی نزدیکتر به او خفت علی از آن مکان برخاسته در مکان دیگر خفت مرد شامی در خوابگاه خود بغلطید و خواست که علی را در آغوش گیرد او را برجای نیافت با خود گفت شاید بکسی دیگر وعده داده است و امشب در نزد او خفته چون شب دیگر بر آید من او را نزد خود نگاه دارم و اما علی زیبق تا نزدیک صبح در همان مکان بخفت آنگاه برخاسته در نزد مرد شامی خفت چون مرد شاهی بیدار شد علی زیبق را در پهلوی خود یافت با خود گفت اگر باو بگویم که دوش در کجا بودی مرا ترک خواهد کرد بهتر اینست که باو چیزی نگویم و اما علی زیبق پیوسته با او خدعه میکرد تا بسرزمینی برسیدند که در آنجا بیشه و در آن بیشه شیری بود که هر وقت قافله بدان مکان میرسید قرعه می انداختند قرعه بنام هرکس که بر می آمد او را پیش شیر انداخته خلاص میشدند پس ایشان قرعه بزدند بنام شاه بندر تجار بر آمد شاه بندر را اندوه سخت روی داد و بآن مرد شامی گفت خدایتعالی سفر بر تو مبارک نکند که من از شومی تو در این ورطه افتادم ولکن بتو وصیت میکنم که بارهای مرا پس از مرک من بفرزندان من برسان علی زیبق مصری گفت این حکایت را سبب چیست قصه بروی فرو خواندند او گفت از بهر چه از گربه صحرائی هراسانید من کشتن او را بذمت خود میگیرم شاه بندر گفت اگر تو او را بکشی ترا هزار دینار دهم و بقیت بازرگانان نیز هر یکی وعده کردند در حال علی زیبق برخاسته اسلحه بر خود راست کرد و عمودی از پولاد بدست گرفت و تنها در برابر شیر بایستاد و بانک بر وی زد شیر بروی هجوم آورد علی مصری شمشیر برکشید و او را دو نیمه ساخت و آن مرد شامی و بازرگانان نظاره همی کردند آنگاه