برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۵۰۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۴۹۷–

و در مهر او جامه دختر ترا از من خواسته اند اگر تو سلامت همی خواهی جامه او بمن ده و خود سالم بمان یهودی پرسید پس از مرگ تو جامه او را بتو دهم که گروهی بسیار از بهر بردن این جامها با من حیلت کرده اند و نتوانسته اند که این جامه از من بگیرند اگر تو پند من بنیوشی جان خویشتن خلاص می دهد که ایشان این جامه از تو نخواسته اند مگر اینکه خواسته اند ترا بورطه هلاکت اندازند و اگر من در تحت رمل ندیده بودم که اقبال تو بر اقبال من غالب است هر آینه سر ترا از تن جدا میکردم علی مصری از این سخن فرحناک شد که یهودی اقبال او را بر اقبال خود غالب دانسته آنگاه بیهودی گفت ناچارم از این که جامه از تو بگیرم یهودی جواب داد قصد تو بناچار همین است علی مصری گفت آری جز این قصدی دیگر ندارم در حال یهودی طاسکی پر از آب کرده فسونی بروی بخواند و با علی مصری گفت از صورت آدمیت بصورت خریت در آی این بگفت و آب بروی بباشید در حال علی زیبق دراز گوشی گشته مانند خران عرعر همیکرد پس از آن خطی بگرد او بکشید آن خط بروی حصار شد و یهودی تا بامداد بمی خوردن بنشست آنگاه با و گفت من امروز ترا سوار شوم و استر را آسوده بگذارم پس یهودی جامه و طبق را در پستوئی بگذاشت و خود بیرون آمد و خرجین بر دوش علی زیبق نهاد و خود نیز برو سوار گشت و قصر نا پدید شد یهودی سواره همیرفت تا بدکان فرود آمد و همیانهای زر و سیم در پیش بنهاد و اما علی زیبق در صورت دراز گوش بسته رسن بود میشنید و میدانست ولی گفتن نمیتوانست ناگاه بازرگان زاده که روزگار برو ستم کرده بود و او صنعتی سبک جز سقائی نیافت دست بند زن خود گرفته بنزد یهودی آمد با و گفت قیمت این دست بند بمن ده تا دراز گوشی بخرم یهودی گفت در از گوش چه خواهی کرد گفت ای یهودی همی خواهم که بآن دراز گوش مشک مشک آب از دریا کشیده بمردمان بفروشم یهودی با و گفت این دراز گوش از من شری کن بازرگان زاده دست بند بفروخت و بقیمة او آن در از گوش بخرید و علی زیبق را در صورت در از گوش برداشته بسوی خانه خود برد علی مصری با خود گفت اگر این مرد ده بار مشک بدوش من گذاشته از دریا بشهر آورد مرا زندگی نخواهد ماند به از آن نیست که حیلتی کنم در آن هنگام زن سقا از بهر او علیق برد علی زیبق با دماغ خود آن زن را برپشت افکند و خرزه از بهر او بیاویخت زن فریاد زد همسایگان او را دریافتند در از گوش را زده از و دور کردند آنگاه شوهر آنزن بخانه باز آمدزن باو گفت یا مرا طلاق گوی یا این در از گوش رد کن آنمرد گفت چه روی داده زن با و گفت این شیطان است که بصورت دراز گوش بر آمده و او میخواست که با من در آمیزد اگر همسایگان او را از من دور نکرده بودند هر آینه آنچه میخواست کرده بود در حال آنمرد دراز گوش گرفته بسوی یهودی برد یهودی گفت از بهرچه او را باز پس آوردی آنمرد حکایت باز گفت یهودی درمهای او رد کرد و بعلی زیبق گفت ای میشوم باز از در حیلت برآمدی و باین مرد مکر کردی او ترا بسوی من رد کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شدشهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفتصد و هفدهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت یهودی گفت اکنون که بدراز گوش بودن راضی نگشتی من با تو کاری کنم که خورد و بزرگ بتفرج تو آیند آنگاه اورا سوار گشته بخارج شهر بر آمد و خاکستری را گرفته افسون بوی بخواند و او را بهوا بیرا کنید در حال قصر نمایان شد یهودی بقصر در آمد و خرجین از دوش دراز گوش بگرفت و طبقی را که جامه در آن بود بیرون آورده و مانند روز نخستین ندا در داد که کیست این طبق با جامه بگیرد پس از آن عزیمت برخوانده سفره گسترده شد خوردنی بخورد و عزیمت بر خوانده شراب حاضر آمد شراب خورده هست گشت و طاسکی را آب کرده عزیمت بروی بخواند و آن آب بعلی زیبق که بصورت دراز گوش بود برفشاید و باو گفت ازین صورت بصورت نخستین در آی در حال علی مصری بصورت آدمی شد یهودی باو گفت ای علی پند من بنیوش و از شر من دور شوو از تزویج زینب بگذر که گرفتن جامه دختر من دشوار است و گرنه ترا بجادوئی بوزینه کنم یا عفریتی را بر تو بگمارم که ترا برپشت کوه قاف براندازد علی مصری گفت ای عذره من بردن جامه را بذمت گرفته ام بناچار باید جامه دختر ترا بیرم یهودی گفت ایعلی تو بگردوهمی مانی که تا نشکنند نتوان خورد آنگاه طاسک آبی گرفته عزیمت بروی بخواند و آب باو بپاشید و با و گفت بصورت خرس در آی در حال علی زیبق بصورت خرس درآمد یهودی زنجیر بگردن او بنهاد و میخ آهنین از بهر او بکوفت و او را بآن میخ بست و بخوردن و شرب بنشست و گاهی لقمه بسوی او میانداخت تا اینکه با مداد شد یهودی طبق برداشته در پستو گذاشت و بدکان روان شد و علی زیبق بصورت خرس از پی او همیرفت تا بدکان رسیدند یهودی زنجیر خرس فرو بسته خود بدکان بنشست و علی مصری می شنید و میدانست ولی گفتن نمی توانست که ناگاه مرد بازرگانی نزد یهودی آمده با و گفت ای عذره این خرس بمن بفروش که مرا زنی است رنجور و طبیب گفته است که او گوشت خرس بخورد و روغن او بخویشتن بمالد یهودی فرحناک شد و باو گفت این را از بهر ذبح بفروشم و آسوده شوم علی مصری با خود گفت این مرد همی خواهد که مرا ذبح کند خلاصی من جز خدایتعالی از دیگری نیست یهودی بآن مرد گفت این خرس را بهدیت بتو دادم در حال بازرگان او را گرفته روان شد و بر قصاب بگذشت و با و گفت کارد بر داشته با من بیا قصاب کارد برداشته از پی بازرگان برفت چون بخانه بازرگان رسیدند قصاب دست و پای او را ببست و کارد تیز همی کرد علی مصری از برابر او بگریخت و بآسمان های پرید تا در قصر یهودی فرود آمد و سبب این بوده است که یهودی چون او را ببازرگان داد بقصر خویش رفت دخترش از علی مصری جویان شد یهودی حکایت باو حدیث کرد دخترک گفت یکی از جنیان حاضر کن و از او بپرس که مردی که او را بصورت خرس در آورده همان علی مصری است یا مردی دیگر است که با ماحیلت همی بازد یهودی عزیمت بر خواند عفریتی حاضر آمد یهودی