برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۵۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۴۷-

از راه بدر بریم و مال از ایشان بدزدی و گدائی گرد آوریم و تا اکنون ده هزار درم از این کارگر گرد آورده ایم من دو هزار و پانصد درم نصیبه خود را از ایشان خواستم ایشان مرا بزدند و مال مرا بگرفتند من از خداو از تو پناه خواسته ام تو بر نصیبه ما سزاوارتری از یاران من اگر خواهی راستی سخنم بر تو آشکار شود هر یک را بفرما بیش از آنکه مرا بزدند تا چشم باز کنند پس شحنه امر کرد که ایشانرا عقوبت کنند نخستین کسی را که بستند برادر من بود چندان بزدند که از هلاکش چیزی نماند شحنه با ایشان میگفت ای کافر نعمتان چرا نعمت خدا را پنهان میدارید و خویشتن را نابینا مینمائید برادرم فریاد میزد و استغاثه مینمود و بوالی میگفت بحق رسول الله که ما چشم نداریم و نابینا هستیم چون او را بگشودند یاران او را بستند و دگر بار نیز برادرم را بستند و چندانش بزدند که بیهوش شد شحنه گفت او را بگشائید چون بهوش آید بازش ببندید پس هر یک از ایشان را بیش از سیصد تازیانه بزدند و آنشخص چشم دار که خداوند خانه بود ایشان را ملامت میکرد و میگفت چشم باز کنید و گرنه دگر بار خواهند زد و بشحنه گفت خادمی با من بفرست که درمها بیاوریم اینها از بیم رسوائی چشم باز نخواهند کرد شحنه خادمی با او فرستاده ده هزار درم بیاوردند دو هزار و پانصد درم به آنشخص نصیبه داد و ایشانرا پس از گوشمال از شهر بیرون کرد ای خلیفه چون من این حکایت شنیدم از شهر بدر شده برادر را جستم و در پنهانی بشهرش آوردم و مصارف او را بذمت خویش گرفتم پس خلیفه از حکایت من بخندید و فرمود که مرا جایزه دهند و روانه ام سازند من گفتم بخدا سوگند که هیچ نگیرم و تا حکایت برادران نگویم و بر خلیفه آشکار نکنم که من کم سخن هستم نخواهم رفت خلیفه گفت که مزخرفات خویشتن باز گو گفتم


حکایت اعور

اما اعور برادر چهارمین من در بغداد قصاب بود بزرگان شهر گوشت ازو می خریدند و مال بسیار از کسب خود فراهم آورد و رمه و چهار پایان بیندوخت و خانه بخرید چند سالی او را حال بدینمنوال بود یک روز در دکه خود ایستاده بود که مرد پیری بیامد و چند درم بدوداده گوشت خرید برادرم درمهای او را ملاحظه کرد دید که آنها بسیار سفید است جدا گانه اش بگذاشت و آن پیر تا پنجماه هر روزه درمی چند آورده گوشت همی خرید و برادرم درمهای او را بصندوقی جداگانه میگذاشت پس از آن صندوق بگشود که درمها بقیمت گوسفند او دهد دید که آنچه درم بصندوق اندر بوده کاغذ است که بصورت درمش بریده اند در حال طپانچه بر روی خود زد و فریاد بر کشید مردم بر او جمع شده ماجرای خویش با مردم باز گفت ایشان را عجب آمد و برادرم بدکان باز گشته گوسپندیرا بکشت و در درون دکان بیاویخت و پاره ای ازو بریده بقناره زد و با خود میگفت امید هست که بار دیگر پیر بخریدن گوشت باز آید و من او را گرفته غرامت درمها بستانم ساعتی نرفت که همان پیر پدید شد برادرم بدو آویخته فریاد زد که ای مسلمانان مرا در یابید و از کار من و این نابکار خبر دار شوید چون پیر این سخنان از برادرم بشنید با او گفت که دست از من کوتاه کن و گرنه ترا رسوا کنم برادرم گفت چگونه مرا رسوا کنی پیر گفت تو گوشت آدمیان بجای گوشت گوسفندان همی فروشی برادرم گفت ای پلیدک اینکه تو میگویی دروغ است پیر گفت ای پلید تو گوشت آدمی درون دکان آویخته ای برادرم گفت اگر آنچه تو گفتی راست باشد مال و جانم بر تو حلالست پیر گفت ای مردم این قصاب آدمیان همی کشد و گوشتشان بجای گوشت گوسفندان همیفروشد اگر بخواهید که صدق مقالم بدانید بدکان اندر شوید مردم بدکان برادرم گرد آمدند و بجای قوچ آدمی را دیدند آنگاه برادرم را گرفته بانگ بر وی زدند که ای کافر این چه کار است هر کس که میرسید مشت و طپانچهٔ ببرادرم میزد و همان پیر مشتی بچشم او زد برادرم نابینا شد و مردم قوچ را که بصورت آدمی بود برداشته پیش شحنه بردند پیر گفت ای امیر این مرد آدمیان کشته بجای گوسفندان همیفروشد ما او را نزد تو آورده ایم برادرم گفت هذا بهتان عظیم من ازین گناه بری هستم شحنه سخن برادرم نپذیرفت و حکم کرد پانصد تازیانه‌اش بزدند و آنچه که مال داشت همه را بگرفتند و از شهر بیرونش کردند او حیران مانده نمیدانست که بکدام سو رود تا اینکه بشهری رسید و در آنجا دکان پاره دوزی گشود روزی از برای شغلی از دکان بدر آمد صدای شیهه اسبان بشنید سبب باز پرسید گفتند ملک این شهر بنخجیر روانست برادرم از شهر بیرون شد تا بموکب ملک تفرج کند قضا را ملک اول نظری که بمردم انداخت چشمش بچشم نابینای برادرم افتاد ساعتی سر بزیر افکنده بفکرت فرو رفت و گفت اعوذ بالله من شر هذا الیوم آنگاه اسب باز گردانید و سپاه نیز باز گشتند ملک به خادمان فرمود که برادرم را بزنند و دور کنند خادمان او را چندان بزدند که بمرگ نزدیک شد او سبب اینحادثه نمیدانست پس رنجور و فکار بدکان خویش بازگشت و بیکی از مردم شهر ماجرا باز گفت آن شخص چندان خندید که بر پشت افتاد و گفت ای برادر بدان که ملک آدم یک چشم نتواند دید خاصه اگر چشم راست او نا بینا باشد که از کشتن او در نمیگذرد برادرم چون این بشنید از آن شهر بشهر دیگر بگریخت و آن شهر نیز پادشاه نداشت مدتها در آن شهر بسر برد روزی از دور شیهه اسبی شنید گمان کرد که از خادمان پادشاه است بترسید و بگریخت و مکانی همیخواست که در آنجا پنهان شود دری بدید از آن در بخانه اندر شد در دهلیز خانه همیرفت که دو تن بدو در آویختند و گفتند حمد خدا را که بدزد خود دست یافتیم سه شبست که تو راحت از ما برده و آرام بریده و نگذاشته ای که بخسبیم برادرم ازین سخن حیران شد پس از آن گفتند که آن کاردی که تو هر شب ما را بآن میترسانیدی کجاست گفت بخدا سوگند من کارد ندارم و کس را نترسانیده ام او را جستجو کردند و کاردی که پینه کفش بآن بریدی در کمرش یافتند برادرم گفت ای قوم از خدا بترسید و بدانید که مرا حکایتیست شگفت گفتند حکایت باز گو پس او بطمع اینکه خلاص شود حدیث خویشتن باز گفت سخنش را نپذیرفتند و او را همیزدند و جامهای وی همیدریدند چون جامه اش را بدریدند تن او پدید شد و جای زخم تازیانه اندر تنش آشکار گردید گفتند ای پلیدک اثر زخمها گواهی میدهد که تو گناه کار و دزدی پس از آن برادرم را بنزد